

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
💎مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود . او چون خانه نشین شده بود ، دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند .
شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود . شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد .
او گفت : « روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد . فرمانده امپراتور را به درمانگاه برد و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند . یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد . اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند .»
شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به آهنگر کرد و به او گفت : « خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است ؟»
اینبار آهنگر بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت : « حق با شماست! من بد نیستم ! پس خوبم !» و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود .
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستانهای شیوانا ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، سکته مغزی ، مغازه آهنگری ، شمشیر ، جنگ ، جبهه ، اصابت تیر