فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

درسته ساده ام اما مریمم... فصل دوم قسمت صد و پنجم

درسته ساده ام اما مریمم... فصل دوم قسمت صد و پنجم

ویرایش: 1395/11/28
نویسنده: chaampol


وسایلی که لازم داشتم رو تو جعبه گذاشتم و به عزیز که با حسرت به وسایل خونه نگاه میکرد خیره شدم و گفتم:
-‌دل بکن...اونجا چیزی کم و کسر نداریم که بخوای حسرت اینها رو بخوری...
عزیز سری تکان داد و گفت:
-پتوی مرتضی رو برنمیداری؟
به دیوار تکیه دادم و گفتم:
-خوب شد گفتی...چرا برمیدارم...
قاب عکسها رو تو روزنامه پیچیدم و گفتم:
-اصل کاری ها رو برداشتم...
با صدای زنگ ،سریع مانتوم رو پوشیدم و گفتم:
-‌عزیز حاضری ؟رفیعی اومد...
عزیز جورابهاش رو به روی شلوار گلدارش کشید و با یک یا علی بلند شد...


رفیعی در اتاق رو بست و گفت:
-‌مادرت رو واسه چی اوردی؟
پرده رو کنار زدم و گفتم:
-چی؟پس میخواستی تنهاش بزارم؟
رفیعی لب تخت نشست و گفت:
-قرار نبود با ما زندگی کنه...
روبروش ایستادم و گفتم:
-مگه قراره تو با من زندگی کنی؟باشه اگه شبها پیشم میمونی من حرفی ندارم...میفرستمش تا بره...
رفیعی دستم رو گرفت و گفت:
-من باید شبها برگردم خونه خودم...زنم شک میکنه...
نیشخندی زدم و گفتم:
-پس چی میگی؟من آدم نیستم؟نگران تنهایی من نیستی؟
رفیعی دستم رو به لبهاش چسبوند و گفت:
-تنها نگرانی من تویی...مریم اینطوری حرف نزن...باشه تسلیم...غلط کردم ،اصلا اینطوری واسه مادرتم بهتره...
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-‌حرفی رو که نباید میزدی خیلی راحت زدی...دیگه نمیخواد درستش کنی...
رفیعی سریع از رو تخت بلند شد و گفت:
-‌قهر نکن...من که...
به سمتش برگشتم و گفتم:
-هیچی نگو...در اتاق رو باز کن...تو رو خدا یکم رعایت کن...
رفیعی به سمت در رفت و گفت:
-باید تو این خونه همه درها باز بمونه؟؟؟
از سوالش لبخندم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-نه...اما الان دلیلی نداره در بسته باشه...
رفیعی با لبخندم جون گرفت و گفت:
-از اتاقت خوشت میاد؟
به وسایل سفید و بنفش اتاق نگاه کردم و اروم گفتم:
-اره...خیلی...


با پاهای لرزون به اتاق خواب قدم گذاشتم و در رو پشت سرم بستم...
رفیعی از پنجره فاصله گرفت و به سمتم اومد...
تو دلم اسم خدا رو چند بار صدا زدم تا ترسم بریزه...اما رنگ چشمهای رفیعی ارامش رو ازم میگرفت...
تو دلم گفتم||کاش امشب عزیز رو تنها میگذاشتم...کاش امشب این خونه میزبان عزیز نبود ...||


روی نگاه کردن به چشمهای عزیز رو نداشتم...اونم نگاهم نمیکرد شاید میدونست نگاهش ذره ذره ابم میکنه...عزیز قاشق عسل رو تو لیوان شیر کرد و یک نفس عمیق کشید...
پاهای بی رمقم رو به زیر صندلی بردم و به دستهای لرزونش خیره شدم...
عزیز لیوان شیر و عسل رو جلوم گذاشت و بدون هیچ حرفی از تو اشپزخونه بیرون رفت...
رفیعی حاضر و اماده رو صندلی نشست و گفت:
-صبحت بخیر...چه زود بیدار شدی...
موهام رو با دستم جمع کردم و گفتم:
-من اصلا نخوابیدم که بخوام بیدار بشم...
رفیعی گونه ام رو بوسید و گفت:
-چرا؟حالت خوب نیست...
لیوان شیر و عسل رو بی معطلی خوردم و از رو صندلیم بلند شدم...
تو لیوانس چای ریختم و گفتم:
-امروز سر پروژه میری؟
رفیعی لقمه ای کره و عسل خورد و گفت:
-اره...چطور؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-هیچی...
تو دلم گفتم|اگه بچه ها رو دیدی جای من نگاهشون کن...به سیاوش خوبم، خیره شو...به معین مهربونم، سلام برسون و به حبه انگورم،لبخند بزن!!!||

‌ادامه دارد...


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه - به قلم: آرزو امانی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره درسته ساده ام اما مریمم... فصل دوم قسمت صد و پنجم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: کانال تلگرام داستان کوتاه ، آرزو امانی ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، درسته ساده ام اما مریمم ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ،