

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت بیست و پنجم
محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !
چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.
گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !
گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !
گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟
گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟
اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !
یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!
کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...
که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...
پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !
میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!
شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....
اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!
هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....
طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...
آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...
سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !
سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !
مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !
باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !
وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !
گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !
حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !
وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !
تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...
ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !
تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛
حامد ؛ بیرون گوش می کرد.
گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.
نه ؛... معلومه که نه !
مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....
گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟
گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!
گفتم : تا چی باشه ؟
گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.
ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....
رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....
تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !
مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...
جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....
گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟
گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!
گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !
گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...
دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....
منبع: کانال رسمی چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، چیستا یثربی ، کانال رسمی چیستا یثربی ، خواب گل سرخ ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت بیست و پنجم