

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت بیست و هشتم
بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛ بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند...
و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !
اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.
دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!
اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛...
می خواهد مبارزه کند ؛...می خواهد بجنگد ؛...
می خواهد عدالت باشد ؛...می خواهد مساوات باشد ؛...
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.
دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛...
می خواهد فریاد کند !
حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.
خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم....
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.
حال حامد وخیم تر شده بود...
درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.
دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد...
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !
مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !
محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود...
اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ، شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند...
مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !...
حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !
برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛...
خیلی قوی !...
مینا را می فهمیدم ؛...تنهایی اش را...
مادری که هم زبانش نبود ؛...
مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!
خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.
فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !
نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !...و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.
من هم در خانه به او نیاز داشتم...
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛...
مال مرا نه !
دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛...انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !
ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!
به رفتن پدر ؛...
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !...
فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم...انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!
منبع: کانال رسمی چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، چیستا یثربی ، کانال رسمی چیستا یثربی ، خواب گل سرخ ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت بیست و هشتم