

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خواب گل سرخ - قسمت بیست و نهم
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
|استاد| صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
منبع: کانال رسمی چیستا یثربی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، چیستا یثربی ، کانال رسمی چیستا یثربی ، خواب گل سرخ ، داستان ، رمان ، داستان کوتاه ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، قسمت بیست و نهم