

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت شصت و پنجم
🔻با هم دست می دهند.
- حتما با پدرت مشورت کن، تا عصر به این یارو رستمی خبر بدیم... منصف تر از بقیه س...
دوباره سر تکان می دهد. نازنین زیرلبی |خداحافظ| می گوید و در را باز می کند.
فقط با عطا خداحافظی می کند و در را می بندد.
نازنین کنار آسانسور می ایستد.
- مجبوری انقدر بهش لطف کنی؟!
عطا متوجه نمی شود.
- به کی؟!
فقط به درِ بسته ی دفتر اشاره می کند.
عطا لبخند می زند و آرام می گوید: اشکلاش کجاس؟!
در آسانسور باز می شود.
همانطور که وارد می شود می گوید: بلد نیست یه تشکر خشک و خالی کنه... اصلا یه جوریه... زیاد
باهاش قاطی نشو امیر!
عطا آرام می خندد.
- مدلش فرق می کنه... مثل ما راه به راه تشکر نمی کنه... ولی پسر خوبیه.
نازنین پوزخند می زند و دو دستش را در جیبها فرو می کند.
امیرعلی زمزمه می کند |دَم...|
سیگار را آتش می زند و به اتاقش می رود. باید منتظر بماند نامدار از خواب بیدار شود.
***
به نظرش گره ی کار باز شده و توانسته از عهده ی کارها بر بیاید. هرچند، نامدار با وجود رضایت
دادن، با گفتنِ |ولی فکر می کردم راه بهتری پیدا کنی|، خوشیش را کم کرده. ولی در کل، همین
که توانسته راهی برای انتقال پول پیدا کند، احساس خوبی دارد.
پول که برسد، معامله با حاج سرپولکی تمام می شود. بعد باید با بهداد هماهنگ کند برای بردن سفارشها تا آلمان. و نامدار، ترتیب رساندن فرشها را از آلمان تا امریکا می دهد.
عطا را به خانه می رساند. آن روز، بهار ماشین او را گرفته. مثل همیشه، عطا حرف می زند و او،
برخلافِ وحید، به همه ی حرفهاش گوش می دهد. صمیمی شدن با عطا، باعث شده کمتر با بهداد و وحید وقت بگذراند.
گوشیِ عطا زنگ می زند. کوتاه معذرت خواهی می کند و جواب می دهد.
- چیه وروجک؟!
می خندد.
- نه... با آقای راد هستم؛ تا یه ربع دیگه می رسم.
...
- به به! دست شکوه جون درد نکنه!
...
- بگو چشم! جون بخواد، کشک که کشکه!
...
- بذار اول ببینم دوست داره یا نه؟
به امیرعلی نگاه می کند.
- برادر! اهل آش رشته هستی؟!
قیافه ی متفکر او را که می بیند، می خندد.
- آره... یه ظرف سفارشی بذار کنار.
سر راه، کشک می خرد و به خانه می روند.
جلوی در می گوید: شکوه جون آش رشته پخته... آشهاش رو دست نداره... هوا که سرد میشه، راه به راه آش درست می کنه... صبر کن برم برات بیارم؛ می چسبه تو این هوا.
اصولا آش و سوپ دوست دارد. مهرانه هم گهگاه آش درست می کند.
دلش برای او هم تنگ شده.
عطا می رود و دست خالی برمی گردد.
- مهربان جون دستور دادن دعوت کنم تشریف بیارید بالا در خدمت باشیم.
می خواهد مخالفت کند که عطا سریع می گوید: بیا بالا تا حکم تیرمو نداده!
دو دل، به کوچه نگاه می کند. می خواهد برود خانه، چکار کند؟!
سری تکان می دهد و ماشین را پارک می کند.
بوی نعنا داغ و سیر داغ در خانه و راهرو پیچیده.
ایران خانوم، بی حال، روی زمین نشسته و به پشتی تکیه داده. مثل دفعات قبل، از دیدنش احساس آرامش می کند.
شکوه و بهار، با چادرهای رنگی، جلو می آیند و خوش آمد می گویند.
نزدیک ایران خانوم می نشیند و حالش را می پرسد.
- ای... یه روز خوب، یه روز بد... آفتاب لب بومم دیگه...
عروسها و عطا اعتراض می کنند.
ایران خانوم حال هانیه را می پرسد.
- ببین کی اینجاس! مستر مارتین! های!
با لبخند به نهال نگاه می کند که کاسه ای خالی در دست، وارد خانه شده.
شکوه، تیز نگاهش می کند.
دوباره دلش برای جسی تنگ می شود.
ایران خانوم می پرسد: خونه بودن؟
نهال، ظرف خالی را به بهار می دهد و کنارشان می نشیند.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت شصت و پنجم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مستر مارتین ، مهرانه