

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت پنجم
سریع سرچش کردم. اوه! یک میلیارد و بیست میلیون! البته قیمت پورشه فرق می کرد ها ولی
مدلِ ماشینِ رییس شرکت همین بود. بابا مایه دار! دلم خواست ولی خداییش از قیافش خیلی خوشم نمیاد. البته این ضرب
راجع به الانِ من یه کم صدق می کرد. «! گربه دستش به گوشت نمی رسید می گفت پیف پیف بو می ده » : المثل که می گه
صفحه رو بستم و رفتم پایین.
- مادر جونم!
مادر جون:
- جونم؟
- من ماشین رو انتخاب کردم، فقط شما بگید سقفش چه قدر بود که بدونم می شه یا نه.
مادر جون لبخندي زد و گفت:
- دخترم، شوخی کردم. من و تو، تنها، این همه پول می خوایم چی کار؟ سقف نداره هر چی خواستی می خریم.
- واي عاشقتم مادر جون!
مادر جون:
- حالا این شیطون خانم چی انتخاب کرده؟
. - لکسوس ال اس 460
مادر جون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اینی که گفتی قیمتش چه قدره؟
- تقریبا تو مایه هاي قیمت
ماشین شما!
مادر جون:
- بریم نشونم بده ببینم خوشگله یا نه! دیدم ولی یادم نیست، آلزایمرم بد دردیه.
خندیدم و گفتم:
- مادر جون همچین می گی آلزایمرم بد دردیه انگار واقعا داري! بابا منم یه وقتایی یه چیزایی یادم می ره، بریم بالا نشونتون
بدم.
خلاصه مادر جون دید و خوشش اومد و ظهر رفتیم نمایشگاه
ماشین و ماشینم رو خریدم. رنگ مشکی، اوف! خیلی خوشگله.
راستش وقتی نشستم پشتش اعتماد به نفسم تبدیل به اعتماد به سقف شد!
فرداي اون روز آقاي نوروزي همکار بابام تماس گرفت ببینه استخدام شدم یا نه!
- بله؟
نوروزي:
- سلام دخترم، خوبی؟ گلناز خانم خوبه؟
(گلناز، مادر جونمه ها!)
- ممنون خوبیم، شما خوبین؟ خانمتون، اون دو تا وروجکا خوب هستند؟
نوروزي خندید و گفت:
- مرسی عزیزم، خوبیم. چی شد عزیزم؟ امیر استخدامت کرد؟
- امیر؟
نوروزي:
- امیر سالاري، پسرِ رییس شرکتی که گفتم بري دیگه!
- آهان! نه.
نوروزي:
- چرا؟
- مثلِ همیشه، مشکل مدرکم بود.
نوروزي:
- انتظار نداشتم سالاري روم رو زمین بندازه، صبر کن باهاش تماس می گیرم.
- نه، لازم نیست. ایشون اصلا از من و استخدامم راضی نبودن.
نوروزي:
- عزیزم، امیر کاره اي نیست، رفیقم یعنی پدرش رییسِ اون شرکته. الان دوباره باهاش تماس می گیرم. اون به من قول داده
بود استخدام شی، حتما امیر خبر نداشته.
- نمی دونم وا...!
نوروزي:
- تو کاریت نباشه دختر، خودم خبرت می کنم، فعلا.
- ممنون، خداحافظتون.
قطع کردم و رفتم توي فکر. خدایا یعنی می شه؟! من عاشقِ کامپیوترم، عاشقِ کار باهاش، تقریبا از مهندسا بیشتر حالیمه چون
تمامیِ مبحثاي مربوط به کامپیوتر و کلاسش رو رفتم.
سرم رو بالا گرفتم و از پنجره ي سالن بیرون و آسمون رو نگاه کردم.
- به امید
خودت.
****
از اون روز، دو روز گذشته بود و من تقریبا ناامید شده بودم و افسرده. با صداي مادر جون از اتاقم خارج شدم.
- بله مادر جون؟
مادر جون:
- تلفن.
- کیه؟
مادر جون:
- آقاي نوروزي.
تند دویدم سمت
تلفن و هول گفتم:
- بله؟
نوروزي خندید و گفت:
- سلام دخترم، خوبی؟
- مرسی، چی شد؟
نوروزي:
- خیلی عجولی تو! درست شد، از فردا می تونی بري. فردا هم خود
رییس شرکت هست و خودش باهات صحبت می کنه،
البته همش صوریه و مطمئن باش استخدام می شی.
- واي! مرسی، چه جوري می تونم ازتون تشکر کنم.
نوروزي:
- نیازي به تشکر نیست عزیزم، کمترین کاریه که می تونستم برات بکنم.
وقتی تلفن رو قطع کردم از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم. مادر جون هم خیلی خوشحال شد. شب تو رختخوابم فقط
فکرم سمت
شرکت بود. یاد اون پسره افتادم. اه! همه ي خوشیم زایل شد! من با اون چه جوري توي یه محیط کار کنم؟!
مخصوصا با اون پوزخنداش! مسخره ي از خود راضی! هه هه! باباش استخدامم کنه کلی ضایع می شه، ایول! با خوشحالیِ
وصف ناپذیري خوابیدم تا بتونم صبحِ زود بیدار شم
صبح با صداي ساعت زنگدارم بیدار شدم. برخلاف
همیشه سریع بلند شدم و بعد از شُستن دست و صورتم و خوردنِ صبحونه
حاضر شدم. امروز براي لباسام وسواسِ بیشتري نشون دادم، باید بدونن کم کسی نیستم! مانتوي سورمه ايِ خوشگلم رو با جین
آبی سنگ شورِ خوش رنگ و کتونی مشکیم پوشیدم، با کیف دستیِ مشکیم. شال دو رنگ سرخابی سورمه ایم رو هم سرم
کردم و بعد از اطمینان حاصل کردن از خوش تیپیم زدم بیرون. بله! ماشین خوشگلمم تمیز و براق!
آماده ي رفتن بودم که مادر جون با یه قرآن اومد و من با ماشینم از زیرِ قرآن رد شدیم، البته زیر نه ها! از کنارش. حال خیلی
خوبی داشتم.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی