

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت ششم
بعد از بیست دقیقه به شرکت رسیدم و برخلاف
اون دفعه رفتم داخلِ پارکینگ مجتمع. خیابون اعتباري نداشت،
ماشینمم خوشگل! از ماشین که پیاده شدم، دستی روش کشیدم.
- قربونت برم من، عروسک.
با صدایی یه متر پریدم هوا و حرفم تو دهنم موند. برگشتم که همون رییس اون دفعه اي رو دیدم. اسمش چی بود؟ آهان!
امیر، امیر سالاري! نگاهش مغرور بود و پوزخندي گوشه ي لبش. اعصابم با دیدنِ پوزخندش تحریک شد.
- امري بود جنابِ رییس؟
رییس رو از قصد گفتم که بفهمه کاره اي نیست.
امیر:
- اون دفعه هم گفتم، من رییس نیستم، پدرم رییسِ شرکته.
بادم خالی شد.
امیر:
- با ماشینتون حرف هم می زنید؟
اشاره اي به ماشینم کرد.
امیر:
- مبارکه، نه به اون پراید
داغون، نه به این! خوبه.
- ممنون، در ضمن اون پراید داغون نبود، شد، اونم به لطف
شما!
امیر:
- هنوزم اعتقاد دارید من مقصر بودم؟
حرفی نزدم، دروغ گفتن رو دوست نداشتم.
امیر:
- چی شد؟
- من کار دارم جنابِ سالاري، وقتی براي جواب دادن ندارم.
امیر:
- کم آوردید بهونه نیارید لطفا.
زودتر از من رفت سمت آسانسور. رفتم سمت پله ها. امیر که مسیر حرکت
منو دید صدام کرد.
امیر:
- خانم میري!
- بفرمایید.
امیر:
- آسانسور!
- با پله راحت ترم.
امیر نیشخندي زد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- هر جور راحتید خانم.
اخمی بهش کردم و رفتم. پر رو! با نفس هاي بریده رسیدم و رفتم داخل. سمانه با دیدنم بلند شد
سمانه:
- سلام نیلو، کجا رفتی بی معرفت؟
لبخندي زدم و بعد از حال و احوال گفت برم داخل. رفتم پشت
درِ اتاق، با گفتن بسم ا... در زدم، وارد
اتاق شدم، در رو بستم و
برگشتم سمتشون.
امیر روي مبل نشسته بود و مردي مسن با موهاي جو گندمی و چهره ي بسیار مهربون
بهم لبخند زد.
- سلام.
سالاري:
- سلام دخترم، بفرما بشین.
امیر هم فقط سري تکون داد. نشستم رو به روي امیر، البته دیگه جایی نبود بشینم، وگرنه عمرا رو به روي این کوه
غرور مینشستم، وا...!
سالاري:
- نوروزي باهام صحبت کرد، بابت ملاقات قبلی متاسفم دخترم!
کلی از حرفش شرمنده شدم.
- این چه حرفیه، ایرادي نداره آقاي سالاري، شرمندم نکنید.
سالاري لبخندي زد و گفت:
- درست مثلِ پدر خدا بیامرزتی دختر جون. رفتارت رو می گم، ولی چهرت، درست مثلِ مادرِ خدا بیامرزته. کاملا، انگار خود
آنا
رو دارم می بینم.
تعجب کردم و چشمام گرد شد! مگه مامان و بابا رو می شناخته؟ امیر هم تعجب کرده بود. حالا اونو نمی دونم چرا؟! سالاري
چشماي گردم رو که دید خندید و گفت:
- درست مثلِ پدرت تعجب می کنی! تعجب نکن نیلوفر جان، من و پدرت و نوروزي از دوستاي چندین و چند ساله بودیم، ولی
چند سالی می شه از هم دور افتادیم. منم ایران نبودم وگرنه ... اصلا ولش کن، چی دارم می گم!
فکر کنم اشک حلقه شده توي چشمم رو که دید بقیه ي حرفش رو نگفت.
سالاري:
- آرش بهترین دوستم بود، درسته رفت و آمد خانوادگی نداشتیم اما ... هی! ولی تو خیلی شبیهش هستی. همیشه از تو می
گفت، عکست همیشه ي خدا روي میزِ کارش بود.
اشکم ریخت. با دستم مهارش کردم.
سالاري:
- ناراحتت کردم عزیزم؟
لبخند
تصنعی اي زدم و گفتم:
- نه، مشکلی نیست.
اما خدا می دونه چه حالی داشتم. مرگ
مادرم تو اوج کودکیم همه چیزم رو گرفت و مرگ
بابا، دو سال قبل نابودم کرد. اگه
مادر جون نبود! خدایا شکرت که مادر جون رو دارم.
سالاري داشت روي برگه چیزي می نوشت. منتظر نگاش می کردم و نسبت به امیر کاملا بی تفاوت بودم ولی سنگینی
نگاهش رو احساس می کردم. سالاري بعد از چند دقیقه برگه اي به دستم داد.
سالاري:
- پرش کن عزیزم.
با نهایت دقت فرم رو پر کردم و دادم دستش. فرم رو نگاهی سطحی کرد و گفت:
- می تونی از همین الان شروع کنی دخترم.
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- ممنون.
امیر:
- ولی بابا! مدرکشون چی؟
سالاري اخم ریزي کرد، برگشت سمت
پسرش و گفت:
- مدرکش چشه؟ پرستاریه، خیلیم خوبه. یاد بگیر، هی گفتم برو پزشکی بخون، هی گفتی بدت میاد. چیه به مدرکش حسودیت
شده؟
بعد رو به من کرد، لبخندي زد و گفت:
- این پسرِ من کمی حسوده، هر کار کرد ولی پزشکی قبول نشد.
امیر با اعتراض گفت:
- ا بابا، یعنی چی؟
سالاري بلند خندید و گفت:
- پاشو، پاشو برو نیلو رو با کارِ شرکت آشنا کن و همکارا رو بهش معرفی کن.
امیر:
- بابا! مگه من مسئول آشناییِ همکارام؟
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی