

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت نهم
آخرهاي ساعت کاري بودیم که امیر بلند شد. نگاش کردم، نگاه گذرایی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت. اهمیتی ندادم و تقریبا
ساعت یه ربع به هفت بود که کارِ منم تموم شد. خواستم بلند شم که امیر وارد شد.
- برنامه تموم شد؟
- بله.
امیر اومد جلو، کنارم ایستاد و خم شد روي سیستم. کمی رفتم کنار که سرش رو بالا آورد و نگام کرد. دوباره مشغولِ دیدن شد
و بعد از چند لحظه گفت:
- خوبه.
صاف ایستاد و نگاهش رو بهم دوخت.
- البته براي اولین کارتون تو شرکت.
حرصم گرفت.
- ولی من این طور فکر نمی کنم، بهتر نیست نظر آقاي سالاري رو بدونیم؟ فکر کنم بهتر باشه.
پوزخندي زد.
- چیه؟ فکر می کنی تا دو بار ازت دفاع کرده و طرفت بوده خبریه.
- نخیر، من اصولا پیش پیش فکر نمی کنم. بهتره بریم بپرسیم و مطمئن شیم.
- می ریم.
خودش جلو جلو رفت. وارد اتاق شدیم و بعد از زدن فلش به سیستم سالاري مشغول بررسی شد و بعد از چند دقیقه سرش رو
بالا گرفت.
- آفرین، می دونستم از پسش بر میاي.
روم رو کردم سمت
امیر، لبخند دندون نمایی زدم و ابرویی بالا انداختم. امیر گفت:
- ولی بابا، این جاش رو ببینید.
رفت کنارش و قسمتی از برنامه رو نشونش داد.
- به نظرم اگه با توابع شرطی نوشته می شد بهتر بود.
سالاري نگاهی انداخت و دستی به چونش کشید.
- خُب آره.
امیر سرش رو بالا گرفت و به صورت قرمز از خشمِ من پوزخندي زد. سالاري گفت:
- ولی اینم خوبه.
پوزخندش جمع شد و نسیم ملایمی از کنارم عبور کرد و خشمم به خنده تبدیل شد. سالاري ما رو نگاه کرد.
- چیه؟ شما چرا این جوري همدیگه رو نگاه می کنید؟
حالا حرکاتمون خیلی جالب بود، هر کی می دیدمون فکر می کرد همدیگه رو دوست داریم! نمی دونستن من سایه ي اینو با
تیر می زنم.
امیر نگاهش روي چشمام بود و منم لبخند به لب، البته از دید سالاري لبخند بودا! از نگاه
خودم پوزخند بود. امیر پفی کشید، به
باباش نگاه کرد و گفت:
- چیزي نیست. من برم، با من کاري ندارید.
سالاري با شک نگاش کرد.
- حالت خوبه امیر؟
- بله، خداحافظ.
منتظرِ جواب نموند و رفت.
- این چش بود؟
با خودش بود البته! خلاصه منم ده دقیقه بعد از شرکت زدم بیرون و رفتم خونه. در رو با ریموت باز کردم و داخل رفتم. وارد
سالن که شدم بلند داد زدم.
- سلام عشقم.
مادر جون با خنده ي تصنعی جلو اومد.
- سلام عزیزم.
- چیزي شده؟
مادر جون هول گفت:
- نه گلم، چه طور؟!
- آخه ... بازم درد داشتید؟
مادر جون لبخندي زد.
- دیگه باید عادت کنم.
- مگه داروهاتون رو نخوردید؟
- چرا عزیزم، ولی خودت که دیدي دکتر آخرین بار چی گفت.
- خُب مادرِ من دیدم، بله ولی بعدشم گفت اگه درد داشتی بریم براي آزمایش هاي بعدي.
- فعلا دردش آروم شده.
دستم رو روي معدش گذاشتم.
- آخه من از دست
شما چی کار کنم؟
- ولم کن ور پریده! بریم شام بخوریم.
بعد از تعویض لباسام و شُستن دست و صورتم رفتم. شامون رو خوردیم ولی کاملا متوجه ناراحتیِ مادر جون بودم. بازم درد
معدش بالا زده. شب زود رفت خوابید و منم بعد از دیدن فیلمام رفتم و خوابیدم. صبح وقتی مادر جون خواب بود رفتم شرکت
و خیلی سرحال نبودم.
درد
مادر جون اعصابم رو به هم ریخته بود. بعد از سلام با سمانه با اعصابی خُرد و قیافه اي ناراحت وارد
اتاق شدم.
امیر گفت:
- سلام عرض شد.
نگاهی بهش کردم.
- سلام.
ابروهاش رو بالا انداخت و نگام کرد. اگه رو مود حال گیري بودم الان می گفتم: |چیه؟ نگاه داره؟!| ولی اصلا حوصله ي هیچ
کس و هیچ حرفی رو نداشتم. اونم دید، من کاري نمی کنم بی خیال شد ولی گهگاه نگاهش رو حس می کردم. منم انگار نه
انگار خودم رو مشغولِ نوشتن برنامم کردم که البته اونم هی ارور می داد.
فکرم فقط پیشِ مادر جون بود. بازم دکمه ي اجرا رو زدم ولی بازم ارور داد، بلند گفتم:
- لعنتی.
امیر متعجب نگام کرد. اهمیتی ندادم، بازم مدتی نوشتم و بازم ا
رور داد. ایراد
برنامه، درد
مادر جون، فشار روم، همه و همه
دست به دست
هم داده بود تا داغونم کنه. ناخودآگاه اشکم ریخت، اصلا حواسم پی نگاهی که روم زوم بود نبود. دستم رو
مشت کردم و کوبیدم روي کیبورد. امیر گفت:
- چته بابا؟! ترسیدم!
بلند شد و اومد سمتم. اشکم رو پاك کردم نبینه ولی دیگه دیده بود.
- این گریه داره؟ نگاه کن، باید اینو بنویسی، جا انداختیش.
خودش اون قسمت رو نوشت و نگام کرد.
- چته امروز؟ از موقعی که اومدي ...
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی