

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت شانزدهم
غذاش رو بخوره بعد بگم. غذاش رو که خورد، خواست بره توي اتاقش که گفتم:
- مادر جون ...
مادر جون بازم نشست و بهم چشم دوخت.
مادر جون:
- بله.
- راستش ... راستش یه چیزي هست که باید بهتون بگم. اوم! ولی نمی دونم چه جوري بگم؟!
مادر جون لبخندي زد و گفت:
- اوه! دخترِ زبون درازم خجالتی شده! چی شده دختر؟!
- هیچی، چیزِ مهمی نیست، اصلا ولش کن، خودم یه کاریش می کنم.
مادر جون اخم تصنعی اي کرد و گفت:
بگو دختر! معلومه حرف تو دهنت مونده.
- آخه می ترسم عصبی بشید و یه موقع حالتون ...
مادر جون:
- حالم بد نمی شه. بگو دیگه، جون به لبم کردي دختر!
- مطمئنید؟
مادر جون فقط چشم غره اي بهم رفت. مونده بودم چه جوري بگم؟! به این نتیجه رسیدم که کمی مقدمه چینی بکنم.
- مادر جون، وقتی مادرم تصادف کرد، هنوز با عمه ها و عموها رابطه داشتیم؟
مادر جون اخم کرد و خواست بلند شه، می دونستم حرف زدن راجع به اونا ناراحتش می کنه، ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا؟!
- مادر جون، جونِ من بگید.
پفی کرد، نشست و گفت:
- دفعه ي آخرت باشه جونِ خودت رو قسم می خوري، فهمیدي؟
- بله، ولی شما هم بشینید یه کم صحبت کنیم، خواهش می کنم.
مادر جون:
- بله داشتیم.
- از همون موقع من و بابا اومدیم پیشِ شما؟
مادر جون لبخندي زد و گفت:
- آره، اون موقع تو فقط شیش سالت بود، یه پري کوچولوي مهربون.
- یه سوال می پرسم دوست ندارم بازم مثل همیشه منو بپیچونید، می خوام دلیل قطع رابطمون رو با عمه ها و عموها بدونم.
مادر جون:
- اي بابا! نمی دونم چرا تو امروز گیر دادي به اون آدماي ...
حرفش رو ادامه نداد و سري تکون داد. خیلی دوست داشتم دلیل این موضوع رو بفهمم که چه جوري می شه یه مادر از بچه
هاش دست بکشه و همچنین بالعکس.
مادر جون:
- واقعا دوست داري بدونی؟
- خیلی.
ساکت شدم تا این که مادر جون شروع کرد به حرف زدن.
مادر جون:
- وقتی تو و پدرت اومدید خونه ي ما، من و محسن (پدر جون) خیلی خوشحال شدیم. اون موقع هنوز با بچه هامون رابطه ي
خوبی داشتیم. حداقل هر جمعه همه دور هم بودیم. پدرت نسبت به بقیه ي بچه ها وضعِ مالیِ بهتري داشت. بعد از یه مدت
زمزمه هایی شنیدم که خوشم نیومد. این که تو و پدرت دارید از اموال ما فیض می برید و اونا سرشون بی کلاه مونده! وقتی
زمزمه ها بلند شد، پدرت خیلی عصبی شد، خواست بره که محسن جلوش رو گرفت. تا این که ... تا این که وقتی تو حول و
حوشِ هشت سالت بود عموي بزرگت یه شب تماس گرفت و گفت همشون می خوان شام بیان خونمون. خیلی خوشحال
شدم، فکر کردم از خر شیطون پیاده شدن و تمومش کردن ولی اون شب همشون اومدن و سرِ شام، متین حرف رو شروع کرد.
یه دفعه مادر جون رو به من گفت:
- تو اصلا اونا رو یادت هست؟
- نه.
مادر جون:
- سه تا عمو داري و دو تا عمه، اسماشون رو که بلدي؟
- بله مادر جون، اون قدرا هم خنگ نیستم، عکساشونم دیدم.
مادر جون:
- خوبه. دو تا از عموهات بچه ندارن ولی متین یه پسر داره به اسمِ نیما، سه سال ازت بزرگ تره. نرگس هم یه دختر داره که
تقریبا با مادرِ تو زایمان کرد. نهایت دو هفته باهاش فاصله ي سنی داري. یادت نیست؟ اسمش مارال بود.
- چرا مادر جون، مارال رو یادمه ولی نیما رو که گفتید، اصلا یادم نیست.
مادر جون:
- چون اون موقع همراه
مادرش کانادا بودن. وقتی هم برگشتن دیگه ما رابطه اي با هم نداشتیم.
- خُب، اون یکی عمه، آهان! عمه شهین چی؟ اون بچه نداره؟
مادر جون لبخندي زد و گفت:
- چرا اتفاقا، سه تا! شروین و شهیاد و نینا. شروین حدودا یک سال ازت بزرگ تره ولی شهیاد و نینا که دو قلو هم هستن یه
سال ازت کوچیک تر هستن.
- مادر جون، از اون شبِ مهمونی بگو.
مادر جون آهی کشید و گفت:
- اون شب ... اون شب بدترین شبِ زندگیم بود.
مادر جون به یه نقطه خیره بود. چند دقیقه اي حرف نزد و انگار داشت حرفاش رو منظم می کرد. به حرف اومد و گفت:
- فکر می کردم دارن میان کدورت ها رو برطرف کنن، ولی اونا حتی صبر نکردن شام رو بخوریم بعد شروع کنن!
- حرفشون چی بود؟
مادر جون:
- حرفشون سر این بود که وقتی تو و پدرت دارید از این جا استفاده می کنید، اونا هم سهم الارثشون رو می خوان. می گفتن
... اي بابا! حرف اصلیشون همین بود. باورت نمی شه نیلو اونا حتی حرمت
محسن رو هم نگه نداشتن. همین متین، سرِ محسن
داد کشید. رفت جلو، سینه به سینش ایستاد و سرش داد زد که ارثش رو می خواد. همشون وضعشون خوب بود، لجبازي کردن.
اونا همیشه به پدرت به خاطرِ همه چی حسادت می کردن. یه دفعه دعوا شد ...
مادر جون شروع به گریه کرد. هول کردم.
- قربونت برم، چی شد؟ اصلا نمی خواد بگی، اشتباه کردم، حواسم نبود نباید استرس و فشار روت باشه. تو رو خدا نگید دیگه
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی