

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت هفدهم
مادر جون:
- نه دخترم، فشاري روم نیست، بذار حالا که تا این جا گفتم بقیشم بگم.
- آخه داري خودت رو اذیت می کنی، نمی خوام بازم حالت بد شه.
مادر جون:
- اذیت نمی شم.
سکوت کردم. حس کردم بهتره مادر جون حرف بزنه تا این بارِ به ظاهر سنگین از روي دوشش برداشته بشه.
مادر جون:
- اولین مشت رو متین زد. اونم به کی! برادرِ بزرگش یعنی پدرِ تو!
- هین!
مادر جون:
- محسن عصبی شد، دوست نداشت بین بچه ها این اتفاقا بیفته. خلاصه هر کاري کرد دعوا نخوابید. آخرش محسن گفت
همه ي اموالش رو به نامِ من کرده و هیچ ارثی بهشون تعلق نمی گیره. اولش باور نکردن ولی وقتی مدارك رو دیدن، همه به
جز پدرت شروع کردن به داد و بیداد. محسن ... محسن وسط
دعواها حالش بد شد، قلبش بود. خدایا! محسنم رفت نیلو،
محسنم همون جا تو بغلِ من و پدرت رفت. از همشون بدم اومد، اونا محسنِ منو کُشتن. اونا می دونستن محسن قلبش بیماره.
داغون شدم، داغون. از همشون بدم اومد. فکر می کردم همشون با این اتفاق کوتاه میان ولی ... ولی اونا حیا رو خورده بودن
یه لیوان آبم روش! هنوز چهلم محسن نرسیده اومدن. بازم ارثشون رو خواستن. پدرت می گفت کوتاه نیام ولی ... ولی نمی
تونستم هر روز شاهد
درگیري هاي پدرت باهاشون باشم. تا این که یه روز گفتم همشون بیان خونمون. اومدن. گفتم سهمتون
رو می دم ولی دیگه هیچ کدومتون حق ندارید پاتون رو توي این خونه بذارید مگه با احترام و با عزت. می دونی چی گفتن؟!
گفتن شما ارثمون رو بده، ما می ریم پشت
سرمونم نگاه نمی کنیم! واي خداي من! حتی باور نمی کردم اینا همون بچه هاي
من باشن! همشون از اون ظاهرِ زیباشون در اومده بودن و باطنِ کثیفشون رو نشون دادن. منم ... منم کم نیاوردم و گفتم پس
بعد از تقسیمِ ارث، دوست ندارم هیچ کدومتون رو ببینم. راحت قبول کردن، وقاحت تا کجا؟! حتی به روي خودشونم نمی
آوردن که باعث
مرگ پدرشون شدن! با کمک
پدرت و همراهیِ مشاورِ حقوقی ارث رو تقسیم کردیم و دادیم.
- پس اونا چرا دوباره درخواست
ارث کردن؟
با گرد شدنِ چشماي مادر جون فهمیدم گند زدم، اوه اوه! خاك بر سرم.
مادر جون با تته پته گفت:
- کیا ... کیا درخواست
ارث کردن؟
- هی ... هیچی مادر جون، از دهنم پرید.
مادر جون با چشماي ریز نگام کرد و گفت:
- من این موها رو توي آسیاب سفید نکردم دختر، حرفت رو بگو. می دونستم پشت
این حرفاي امروزت یه چیزي مخفیه.
- نه به خدا مادر جون.
مادر جون:
- خدا رو الکی قسم نخور.
- راستش ... راستش امروز ... امروز یه آقایی اومده بود این جا.
مادر جون:
- خُب؟
- وکیل بود.
مادر جون:
- خُب؟
- گفت ... گفت اونا بازم درخواست
ارث کردن.
مادر جون با بهت گفت:
- چه ارثی؟
- نمی دونم ولی وکیل می گفت هست.
مادر جون:
- چرا صدام نکردي؟ اصلا چرا تنهایی نشستی با یه مرد
غریبه حرف زدي؟
- ترسیدم با دیدنش و حرفاش حالتون بد بشه، گفتم خودم بهتون بگم بهتره.
مادر جون سرش رو انداخت پایین.
- چی از جونمون می خوان؟ محسنم رو که ازم گرفتن، دیگه چی ...
- مادر جون خودتون رو زیاد ناراحت نکنید، تا فردا صبر کنید ببینیم منظورِ وکیل از ارث چیه.
اون شب با کبیري تماس گرفتم و قرار شد فردا بریم دفترِ کارش. روي تختم دراز کشیده بودم ولی فکرم فقط پی حرفاي مادر
جون بود. چه طور یه عده آدم با پدر و مادراشون این رفتار رو می کنن؟ وجدان ندارن؟! واقعا مونده بودم بازم با چه رویی
اومدن جلو!
صبح با صداي مادر جون بیدار شدم و حاضر شدم، قرار بود همراهش برم دفترِ کبیري. توي حیاط داشتم می رفتم سمت
ماشینم که مادر جون گفت:
- نیلو با ماشین من می ریم.
- اوه! چی شده بانوي من افتخار دادن ما رو سوارِ رخششون بکنن؟
مادر جون خندید و گفت:
- زبون نریز دختر.
- آخه مادر جون ... حالتون خوبه؟ می تونید رانندگی کنید؟
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی