فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و سوم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و سوم

ویرایش: 1395/12/19
نویسنده: chaampol

مادر جون ازم جدا شد و دستش رو روي صورتم گذاشت. گفت:
- ببخش، ببخشم عزیزم، ببخش زدمت. خدایا منو ببخش.
دستش که روي گونم بود رو گرفتم، آوردم پایین و گفتم:
- چرا؟
- من باید بپرسم چرا؟ چرا نگفتی شروین اومده سراغت؟ هان؟
تعجب کردم! از کجا فهمیده بود؟ چشماي گردم رو که دید گفت:
- مادرش زنگ زده بود، اون دخترِ عفریتم. می گه به نوه ات بگو دست از سرِ پسرم برداره. نیلو! راسته؟
- چی؟
- این که با شروین در ارتباطی؟
- اگه اسم دو تا دوستت دارم از طرف
اون عوضی و چند تا داد و بیداد و حال گیري از طرف
من، معنیش ارتباطه، آره.
مادر جون لبخندي زد و بازم بغلم کرد.
- می دونستم، می دونستم دخترم از گل هم پاك تره.
دستم رو روي صورتم گذاشتم و طعنه وار گفتم:
- بله، چه قدرم می دونستی.
مادر جون لبخندي زد و گفت:
- اینو واسه ي این که بهت شک کردم یا نه نزدم، این فقط براي این بود که این موضوع رو ازم مخفی کردي! هیچ وقت ازت
انتظارِ مخفی کاري نداشتم و ندارم، فهمیدي؟
- بله، من فقط خواستم اذیت نشید.
- مرسی که به فکرمی. در ضمن، خیالت راحت، شرِ شروین براي همیشه از سرت کم شد.
ابروهام بالا پرید.
- چه جوري؟
مادر جون خندید و گفت:
- منو دست
کم نگیر دخترِ خوب.
- اوه لا لا! قربونت بشم خانمی، دیگه داشت حالم رو به هم می زد. باورت نمی شه، منو ندیده می گه دوستت دارم!
مادر جون اخمی کرد و گفت:
- می دونم، همش براي پوله. دیدن، یه دخترِ تنها و یه عالم پوله، دندون تیز کردن.
به شوخی و لوتی داد زدم:
- دندونشون رو خُرد کردیم.
- حالا دندون شکن، شام چی داریم؟
- مادر جون، امشب می خوام شام ببرمتون بیرون، پایه اید؟
- پایه ام.
با صداي زنگ
تلفن جفتمون همدیگه رو نگاه کردیم. من رفتم سمت تلفن و گفتم:
- بله؟
امیر گفت:
- سلام.
- سلام.
- خوبید؟
- ممنون، کاري دارید؟
- بله، راستش داشتیم با چند تا از اقوام می رفتیم سمت
دربند، گفتم شاید دوست داشته باشید بیاید.
- این وقت
شب؟
- خیلی دیر نیست، تازه هفت و نیمه، راه هم که زیاد دور نیست.
- راستش، نمی دونم، آخه ما هم براي شام داشتیم می رفتیم بیرون. اجازه بده از مادر جون بپرسم.
مادر جون از پیشنهادش خوشحال شد و قرار شد امیر با بقیه بیان این جا تا همه با هم حرکت کنیم.
مادر جون گفت:
- با ماشینِ من می ریم.
- نخیر خوشگل خانم. راننده نیلو، در خدمت
شماست با ماشینِ خوشگلش.
- قبوله، چون خودمم حسِ رانندگی ندارم.
- پس برید یه تیپِ پسر کُش هم بزنید که تکمیل شه.
مادر جون بلند خندید و گفت:
- بریم حاضر شیم.
- جدي می گم مادر جون، تیپِ خوب بزن، امیر گفت چند تا از اقوامشون هم هستن.
- می خواي چشم در بیاریم یا نه؟
- نه بابا، گناه دارن.
هر دومون بلند خندیدیم و رفتیم تا حاضر شیم.
مانتوي قهوه اي رنگ که سنتی و از جلو باز بود و زیرش یه تونیک به رنگ
کرم و قرمز داشت رو پوشیدم. جین قهوه اي و
شال کرم رنگم رو هم سرم کردم. کیف و کفش قهوه ایم رو هم پوشیدم. تقریبا خوب بود، هیچ وقت اهل تیپ زدنِ آنچنانی
نبودم. رفتم بیرون که مادر جون رو دیدم با یه تیپ واقعا زیبا. کلافه و به شوخی گفتم:
- اي بابا! من نمیام.
مادر جون باور کرد، با تعجب اومد سمتم و گفت:
- چرا دخترم؟
- آخه شما با این تیپ نمی ذارید نگاهی واسه ي من بمونه که! اَه، می دونم آخرشم روي دستت می مونم!
- اي دخترِ حسود! بریم دیوانه ي من.
همراه هم سوارِ ماشینم شدیم که همزمان امیر و آنا جون هم رسیدن. آقاي سالاري نبود. سلامی کردیم. مادر جون گفت:
- آقاي سالاري تشریف نیاوردن؟
آنا گفت:
- نه، اصلا حوصله ي این جور جاها رو نداره. به جاش چند تا از دوستا و فامیل همراهمونن.
با دست به ماشین هاي پشتی اشاره کرد. سرم رو برگردوندم و نگاهی کردم. سه تا ماشین به جز ماشینِ ما بود. دیگه سر سري
سلامی دادیم و راه افتادیم.
- مادر جون، به نظرت ایرادي نداره با فامیلاشون داریم می ریم؟
- نه دخترم، چرا می پرسی؟
- آخه حس کردم شاید مزاحم باشیم.
- اگه مزاحم بودیم امیر نمی گفت باهاشون بریم. حالا هم کمی تند برو که داریم گمشون می کنیم.
- چشم، بزن بریم بانوي من.
سرعت رو بالا بردم و از همشون جلو زدم تا جایی که دیگه دیده نمی شدن. مادر جون عشقِ سرعته و اصلا مثل مادر بزرگاي
دیگه نیست. عشقِ منه دیگه. از همه زودتر رسیدیم و همراه
هم رفتیم و مکانِ دنج و خلوتی رو انتخاب کردیم. همراه مادر
جون دو تا بستنی سفارش دادیم تا بقیه بیان. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که باقی همراهامون هم رسیدن که توشون فقط امیر
و آنا آشنا بودن. با آشنا شدنشون توسط آنا جون فهمیدیم خاله ها و دخترخاله ها و پسر خاله هاي امیرن. همشون هم آدماي
شوخ و طنز.

ادامه دارد...


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و سوم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی