فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و پنجم

داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و پنجم

ویرایش: 1395/12/19
نویسنده: chaampol

اون شب نمی دونم چرا بی دلیل ذهنم به سمت امیر می رفت. اخمش موقع صحبت کردنِ آرسام باهام، حس خوبی بهم می
داد، حسِ این که شاید نسبت بهم حس غیرت داره، حس این که یه حامی دارم. نمی دونم ولی هر چی بود باعث شد با آرامشِ
وصف ناپذیري بخوابم.
صبح با حالی خوش بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه و خداحافظی از مادر جون زدم بیرون و رفتم شرکت. نمی دونم چرا
الکی حالم خوب بود و تو دلم یه دایره و تنبکی به راه بود. به شرکت که رسیدم رفتم بالا. دیدم امیر در حال صحبت کردن با
سمانه ست و هر دوشونم نیششون تا بناگوش بازه. کلی حالم گرفته شد. خودمم نمی دونم چرا؟
همون جلوي درب نیشم بسته شد و دایره و تنبکی که تو دلم برقرار بود ساکت شد و جاش یه حسی نشست که نمی دونم
اسمش چی بود ولی هر چی بود چیز قشنگی نبود چون داشت دلم رو می سوزوند. رفتم جلو و گفتم:
- سلام.
امیر گفت:
- سلام.
سمانه گفت:
- سلام نیلوفر جون، خوبی؟
لبخند مسخره اي زدم و گفتم:
- ممنون، خوبم.
امیر گفت:
- امروز زود تشریف آوردید شرکت؟
سمانه گفت:
- نیلو همیشه زود میاد امیر خان.
امیر خان؟ یعنی منشی شرکت اون قدر راحته که امیر صداش می کنه؟!حرصی نگاشون کردم و بدونِ دادن جواب به امیر پشتم
رو بهشون کردم و رفتم سمت
اتاق کارمون. نشستم و سرم رو با دستام گرفتم. چرا این جوري شد؟ چرا این حس نمی ره؟
دیگه فهمیدم اسم این حسی که داشت می سوزوندم حسادته! ولی آخه چرا؟ امیر براي من مگه کیه؟ چیه؟ چرا باید حسادت
بکنم؟
توي افکارم با خودم در حالِ جنگ بودم که صداي درِ اتاق اومد. سرم رو بالا بردم و امیر رو با یه لبخند
مسخره دیدم. سرم رو
پایین انداختم. نشست پشت
میزش و شروع به کارش کرد بدون هیچ حرفی منم شروع به کارم کردم و تا نهار هیچ حرفی
بینمون رد و بدل نشد.
امیر گفت:
- براي نهار نمی رید؟
- نه، شما بفرمایید.
- آخه پدر گفتن با همه ي همکارا کار دارن.
- باشه.
کارام رو جمع و جور کردم و اول امیر خارج شد، بعد من. سالاري چیزهایی رو در مورد یه پروژه برامون توضیح داد و قرار شد
هر کس کاراي مخصوص به خودش رو انجام بده که در این بین کاراي من و امیر از همه بیشتر بود.
امیر گفت:
- بابا، این پروژه تا کی وقت داره؟
سالاري گفت:
- سوال خوبی بود! تا فردا.
- چی؟
همه با صداي بلند
چی گفتنم برگشتن سمتم ولی خُب حق داشتم! کارِ من حداقل دوازده ساعت کار داشت.
امیر گفت:
- بابا، کارش خیلی زیاده چرا الان می گید؟
- ببینید، این پروژه رو همین امروز دادن و گفتن اگه بتونیم تا فردا تمومش کنیم مبلغ قابل توجهی بهمون می دن که مطمئنا
این پول بین خودتون تقسیم می شه، حالا حاضرید یا بگم قبول نکردیم؟
همه تو فکر بودن. من که برام مهم نبود گفتم بهتره تابع اطرافیان باشم، نیازي که به پول نداشتم و همین طور کارم رو دوست
داشتم. درسته باید فشرده کار می کردیم ولی خوب بود. همه ي مهندسا تقریبا تک تک موافقتشون رو اعلام کردن، فقط من و
امیر مونده بودیم.
سالاري گفت:
- خُب، فقط شما موندید، قبول نمی کنید؟
نگاهی به چهره هاي دیگر مهندسا انداختم همه با نگاهشون می گفتن قبول کنم.
- قبوله.
امیرم با حرف من نفسش رو کلافه داد بیرون.
- مثلِ این که چاره ي دیگه اي نیست، قبول.
سالاري بلند شد و گفت:
- پس همه برید سرِ کارتون. احتمالا امشب همه مهمونِ من هستید توي همین شرکت، پس بهتره زودتر کارتون رو شروع
کنید. همه رفتن و منم بعد از خوردنِ غذام رفتم تو اتاقمون. دیدم میز امیر رفته کنارِ میز من و چسبیده بهش. ابروهام از تعجب
پرید بالا و با صداي امیر کنار گوشم خودمم پریدم بالا.
امیر بلند خندید و گفت:
- چیه؟ چرا می ترسی؟
حرصی گفتم:
- نترسیدم این چه کاریه؟
با دستم میز رو نشونش دادم که چسبیده به میزِ من بود.
- کارمون مربوط به همه و من حوصله ي همش بلند شدن و اومدن کنارِ میز شما رو نداشتم، براي همین این کار رو کردم.
ایرادي داره؟
- نه.
رفتم نشستم و مشغولِ کار شدم و بعد از چند لحظه یادم افتاد به مادر جون خبر ندادم. حضور امیر توي اون فاصله خیلی داشت
آزارم می داد، پیشش راحت نبودم و از گرما هم در حالِ پختن! شماره ي خونه رو گرفتم. مادر جون گفت:
- بله؟
- سلام عشقِ خودم.
یه دفعه دیدم امیر با چشماي گشاد شده نگام می کنه. تازه فهمیدم چه سوتی اي دادم.

ادامه دارد...


منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و پنجم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی