

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت بیست و ششم
هول شدم. مادر جون گفت:
- سلام دخترم، سرِ کاري هنوز؟
- بله قربونت برم، راستش آقاي سالاري امروز یه پروژه اي دادن دستمون که زمان بره و مجبوریم همه بمونیم شرکت. نمی
دونم چه قدر طول بکشه ولی گوشیم روشنه، کارم داشتی تماس بگیر.
- باشه، خودتم زیاد خسته نکن، وسطاش استراحت کن عزیزم.
- چشم، چشم.
- باشه، پس من برم فیلم شروع شد.
- فیلم واجبه یا من؟ اي نامرد! برو اصلا دیگه دوستت ندارم.
هر لحظه چشماي امیر گشادتر و قرمزتر می شد. از این بازي داشت خوشم می اومد. پس روم غیرت داره؟ شاید؟! خداحافظی
که کردیم امیر حرفی نزد ولی صداي نفس هاي عصبیش رو نزدیکم حس می کردم. حسِ خیلی خوبی بهم تزریق می کرد.
ساعت نزدیک نُه و نیم بود که سالاري بلند گفت:
- شام همه بیرون.
کارم هنوز تا نصف هم نرفته بود. کلافه بودم، نگام رو از مانیتور گرفتم، بلند شدم و به امیر گفتم:
- خسته نباشید.
بدون جواب دادن، خشن از صندلیش بلند شد و رفت. وا؟! این چرا این جوري کرد؟ بی خیال بابا!
بعد از خوردن شام برگشتیم اتاقامون و بازم مشغول به کار شدیم. ساعت حول و حوش یازده و نیم بود که از شدت خستگی در
حالِ غش بودم. امیر ماشاا... بدونِ وقفه کار می کرد. یه دفعه بلند شد و با قدم هاي بلندي رفت بیرون. آخیش! شالم رو کمی
شل کردم و یه کش و قوسی به بدنِ خشک شدم دادم، بلند شدم، چند تا در جا زدم و دوباره نشستم. سرم رو روي میز گذاشتم
و روم رو سمت میزِ امیر کردم تا اگه اومد بفهمم و سریع بلند بشم اما نمی دونم چی شد که از این دنیا فارغ شدم. با صداي
شخصی بالاي سرم از خوابِ قشنگ، کنده شدم و برگشتم به همین دنیاي مسخره. یه چشمم رو به زور باز کردم. یه جفت
چشمِ طوسی نزدیکم بود. بی خیال چشمم رو دوباره بستم ولی مخم شروع به تجزیه کردن صاحب اون چشما شد که نتیجه ي
این سرچ رسید به اسمِ امیر بود. سریع همون چشمم رو باز کردم و بازم همون چشما ولی خندون. چشمام رفت پایین تر. بینی،
صورت، لب هاش، خودش بود. لب هاشم می خندید. ایول! براي اولین بار بود تو برخورد با من داشت می خندید. نکنه توهم
زدم؟ داشتم به این نتیجه می رسیدم که توهم زدم که صداش منو یه متر پروند.
امیر گفت:
- نمی خواید از خوابِ نازتون بیدار شید؟
از جام پریدم که ... واي! پریدنم همانا و پیشونی من با دماغ امیر یکی شدن همانا! پیشونی من که زیاد چیزیش نشد اما دماغِ
امیر پر از خون شد. دستش رو گرفت جلوي بینیش و سریع دوید بیرون. عذاب وجدان شدیدي گرفتم و دنبالش رفتم توي
دستشویی. خدا رو شکر هیچ کس توي راهروها یا دستشویی نبود. نگران رفتم سمتش که داشت بینیش رو می شُست.
- چی شد؟ خوبی؟
هنوز در حال شُستن بود.
- امیر؟ امیر سرت رو بالا بگیر ببینمت!
دستمالی برداشت و گذاشت روي بینیش و سرش رو بلند کرد. اشکم ریخت. خدایا! من باعث این شدم؟
امیر که چشماي اشکیم رو دید لبخندي زد و گفت:
- کوچولو گریه می کنی؟
با همون گریه گفتم:
- به من نگو کوچولو مسخره.
امیر ابروهاش رفت بالا و نگاهش روي صورتم چرخید و روي سرم ثابت شد. تعجب کردم.
- چیه؟ چرا این جور نگاه می کنی؟!
امیر لبخند
محوي زد و گفت:
- شالت رو سرت کن. همین جوري از اتاق اومدي بیرون؟!
تعجب کردم! دستم رفت سمت
سرم که دیدم شال روي سرم نیست. خاك تو سرم! هول کردم و شالم رو از روي شونم
برداشتم و سریع انداختم روي سرم. دیگه از شرم و سرخی نتونستم نگاش کنم. سرم پایین بود و داشتم سنگاي دستشویی رو
نگاه می کردم که صداش اومد. گفت:
- حالا من با تو چی کار کنم؟
با تعجب نگاش کردم! منظورش چیه؟! مگه قراره با من کاري کنه؟! با لبخند مرموز و چشماي براق یه قدم بهم نزدیک شد.
نرفتم عقب، یعنی نتونستم برم، پاهام به زمین چسبیده بود. یه قدم دیگه نزدیک شد و این بار از ترسِ برخوردمون منم یه قدم
رفتم عقب لبخند مرموزي نشست روي لب هاش. همین طور ادامه داد تا این که من خوردم به درِ دستشویی، پشتم رو نگاه
کردم و دوباره تو صورت
با فاصله ي نزدیک
امیر.
نمی ترسیدم، می دونستم کاري نمی کنه. بهش اعتماد
کامل داشتم. مثل روز برام روشن بود می خواد اذیتم کنه. هیچ کدوم
حرفی نمی زدیم.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی