

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و پنجم
🔻بردنشان به امامزاده، هم هانیه و مهربان را شاد می کند، هم خودش فرصت دارد با نازنین باشد.
همه ی زمانی که در صحن هستند، از خانومها جداست. توی سرما، به فضای غریبِ حیاط و حرم خیره می ماند و به نازنین فکر می کند که وقتِ ورود، چادر سر کرده و اسرار آمیز تر شده.
بعد از زیارت هم، مهربان به خاطر سرما و تنگی نفس می خواهد برگردد خانه و ادامه ی برنامه به هم می خورد.
هانیه فکر می کند مزاحم کارهای امیرعلی شده. هم خودش، هم نامدار اصرار دارند ماشین و راننده
داشته باشد. وحید، برادرش حمید را معرفی می کند و به دفتر می آوردش.
جوانِ کم حرف و سر به زیری ست. شیطنت های وحید را ندارد. حتا منشیِ تازه استخدام شده ی امیرعلی که قهوه می آورد، برای برداشتن، معذب و سرخ و سفید می شود. وحید می گوید
تهران و گوشه کنارش را کامل می شناسد و رانندگیش حرف ندارد. بهداد هم تاییدش کرده.
استخدامش می کند و به وحید می سپارد یک ماشین مناسب هم پیدا کند.
تا شب و رسیدن به خانه ی مهربان فکر می کند. دلش یک گردش روز جمعه ی دیگر می خواهد
با نازنین... چند ساعت کنارش بودن.
هم نهال و نازنین خانه اند، هم عطا.
هانیه چند روز گذشته، درباره ی نازنین سکوت کرده. باید نظر مادرش را بپرسد.
شام را خواهرها درست کرده اند. عطا، قفس مراد را تمیز می کند. هانیه و مهربان مثل تمام آن
چند روز، صحبت می کنند. مهربان، ندید، عاشق نامدار شده که امیرعلی می داند به خاطر تعریفهای هانیه است.
سراغ عطا می رود و پیشنهادش را مطرح می کند.
- فردا بریم اسکی؟ بعدش هم یه رستوران خوب هست، می تونیم کله پاچه بخوریم... البته... اگر
دخترا دوست داشته باشن...
یاد افسون می افتد و اخمهاش در هم می رود. نازنین را در حال اسکی کردن تصور می کند...
لبخند، جای اخم می نشیند
چقدر این دختر متفاوت است!
فکر می کند عطا با نهال و نازنین مشورت کند ولی همانطور که ظرف آب مراد را در جاش ثابت می کند، می گوید: عالیه!... این دو تا، عادت نداشتن از پدر و مادرشون دور بمونن... دلتنگ شدن...
تفریح براشون خوبه.
نفس راحتی می کشد.
- پس صبح زود آماده باشید، میام دنبالتون.
در راه برگشت، هانیه ساکت است. از فرصت استفاده می کند.
- مامان... هنوز بهم نگفتی چه ایده ای درباره ی نازنین داری...
هانیه در تاریکیِ ماشین، به نیمرخ جدی و منتظرش نگاه می کند.
نازنین... دختر امیرعلی... شاید تنها شباهتش به پدر، کم حرفی و حجب و حیای ذاتیش باشد.
نظر دادن درباره ی نهال خیلی راحت تر است. ولی نازنین...
هم دختر امیرعلی ست.، هم عشق پسرش... دختر عشق قدیمی ش که شده عشق پسرش!
سخت است او را بپذیرد... سخت است ردش کند.
- جوابم انقدر سخته؟!
سوالش را با سوال جواب می دهد. شاید می خواهد زمان بخرد.
- تو مطمئنی به این زودی، به نتیجه رسیدی؟!
- خیلی دلم می خواد بیشتر باهاش آشنا بشم... با هم باشیم و همدیگه رو بهتر بشناسیم.
روی صندلی، به طرفش می چرخد.
- اینجا امریکا نیست... نمیگم اون روش درست تره یا روشی که اینجا مرسومه... ولی توی این
مملکت، اونم با خانواده ی معتقد و سنتی مثل خانواده ی ایران خانوم، شک ندارم نه خود نازنین، نه پدر و مادرش اجازه میدن تو بخوای باهاش باشی تا بهتر بشناسیش.
نمی ذارن... خودش هم نمی خواد... پس باید جامپ کنم تو نکست استپ.
انگشتر را در جاش می چرخاند.
- من فکر می کنم خیلی زوده جدی درباره ش تصمیم بگیری... نازنین از همه نظر با تو فرق داره.
ابروی راست امیرعلی بالا می رود.
- اگر درباره ی نظر نازنین و حرفش بهت نمی گفتم، باز هم همین ایده رو داشتی؟!
چقدر شبیه نامدار شده!
اصلا دختر امیرعلی نه و یک دختر دیگر در این شرایط... مگر چند روز است با او آشنا شده؟!
فقط پنج روز!
- امیرعلی! پسرم! نازنین، بهترین دختر هم که باشه، باید به شرایط خانواده و فرهنگش دقت
کنی... تو حتا شوخی ها و رسم و رسوم و چه می دونم... باید و نبایدهای این جامعه رو نمی
شناسی... ما همه ی تلاشمونو کردیم تا توی قلب نیویورک، تو رو یه ایرانی تربیت کنیم ولی خودت هم می دونی با این مردم و این فرهنگ، غریبه ای... حتا منی که نصف عمرم رو توی همین شهر و
بین این آدمها زندگی کردم، الان احساس غربت می کنم...
تغییری در صورت او نمی بیند؛ یاد چند روز قبل می افتد. اصرارهاش برای آمدن و صورت بی
احساس نامدار. توضیح هاش برای او و یک نهِ قاطع فقط!
- امیرعلی! بادت باشه تو به خاطر کار، موقتا اومدی ایران... فراموش کردی هر بار صحبت می
کردیم، از تفاوتها و تنهایی و دلتنگی گفتی؟... حالا چطور می تونی در عرض یک ماه، با همه چیز کنار بیای؟!
لحنش را ملایم تر می کند.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و پنجم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، صحن ، امامزاده