

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سوم - ب
نوک مداد را روی کاغذ ثابت نگه داشت.
دلش می خواست با امیرعلی برود شمال؛ ساحل دریا.
پوزخند زد به آرزوی محالش.
با تردید، کنار دختر نقاشی، یک پسر کشید.
خودش بود شاید... و امیرعلی...
با همان نگاه مهربانِ کمیابش... و لبخندی که فقط چند بار به هانیه زده بود.
سایه زد... گرمای خورشید را حس کرد... خنکای موجهای بازیگوش را؛ صدای چند مرغ دریایی را
از دور...
- هانیه خانوم؟
لبخند زد و زمزمه کرد: امیرعلی!
- هانیه خانوم! خوابین؟
سریع به در نگاه کرد. صدای امیرعلی بود ولی نه در رویا!
قلبش محکم و تند می زد.
با پاهایی لرزان و هیجان زده، رفت پشت در.
امیرعلی، به ستون ایوان تکیه داده بود.
آب دهانش را قورت داد و دست دراز کرد چادر گلدار را برداشت.
امیرعلی صدای باز شدن در را که شنید، تکیه از ستون برداشت و نگاهش را داد به بازی
انگشتهاش و تسبیح.
- مزاحم شدم؟
نگاه هانیه به تسبیح افتاد که درست شده بود.
- نه...
یادش آمد امیرعلی حمام رفته بود. سر بلند کرد. موهاش نم داشت و ریشهاش را کوتاه کرده بود.
|مگه چقدر نقاشی کردنم طول کشید؟!|
امیرعلی در جا، پا به پا شد.
- فقط خواستم... یه مسئله ای رو بگم... البته... باید ببخشید فضولی می کنم...
چرا داشت دوباره افعالش را جمع می بست؟! اینطور که حرف می زد، آن هم وقتی شخص سومی
میانشان نبود، دلش می گرفت.
از میان درگاهی، بیرون رفت و در را بست.
چه مسئله ای را می خواست بگوید؟!
با نگرانی و در سکوت، نگاهش کرد.
امیرعلی، دست سالمش را با تسبیح کشید به ریشهای مرتب شده اش.
معذب بود.
چشمهاش روی چند نقطه ی نامعلوم، پشت سر هانیه مکث کرد و روی گل پرده ی پشت در
متوقف شد.
- یحیی لیاقت شما رو نداره...
تعجب و سردرگمی، جای نگرانی اش را گرفت.
|منظور امیرعلی چیه؟! می خواد ادامه بده؟! که چی بگه؟!|
امیرعلی نگاهِ گیج هانیه را یک لحظه دید.
- شما لایق بهترین زندگی هستین... یحیی نمی تونه...
ادامه نداد. عذاب وجدان گرفت از غیبت کردنش.
هانیه منتظر ادامه ی جمله اش شد اما امیرعلی ساکت ماند.
همین؟!
هانیه بود که منتظر و بی طاقت پرسید. و دلش خواست امیرعلی حرفی بزند که دوست داشت
بشنود.
امیرعلی دوباره یک لحظه به صورت او نگاه کرد. اینبار او از سوال هانیه متعجب شد و همانطور سر
تکان داد که |آره|.
هانیه بغض کرد. دوست داشت یکبار که شده، حرف دلش را به او بزند. بپرسد چرا مدام رنگ و
حال عوض می کنی؟! یه روز مهربون، یه روز اخمو... یه روز |تو|، یه روز |شما|... بگوید مرد
باش... اگر احساس داری نترس و بگو... بگوید من می میرم برای این حجب و حیای ذاتیِ تو،
ولی تو رو به خدایی که می پرستی، یه بارم که شده، تو چشمام نگاه کن و درد منو ببین...
امیرعلی، خیره به چشمهای نم دارِ او، حرفهاش را نگفته می خواند. می دانست و شرمنده تر از
همیشه، نه جوابی داشت، نه چاره ای. داشت غرق می شد توی دریای نگاهِ او.
اشک هانیه که چکید، مستاصل و بی اختیار زمزمه کرد: هانیه... من اینجا نمی تونم آروم بگیرم... نه
تا وقتی جنگ ادامه داره.
هانیه زودتر، از نگاهِ ناچار امیرعلی دل کند و زمزمه کرد: مگه من حرفی زدم؟!
امیرعلی، همه ی اعتقاداتش را کنار گذاشته بود و سعی نمی کرد مثل همه ی عمر، نگاهش را از
صورت نامحرمِ پیش روش بگیرد.
نسبت به این لحنِ معصوم و این اشکهای بی اختیار، احساس مسئولیت می کرد.
- نمی خوام آینده تو خراب کنم... توی جبهه، آدم مرگ رو از همیشه نزدیکتر احساس می کنه...
می خوام نگاهت به آینده ت باشه نه اینکه چشم انتظار به در بمونه.
هانیه شک نداشت... دیگر شک نداشت که امیرعلی بی تفاوت نیست... این چشمهای صادق و
مات که مثل همیشه فراری نبودند، یک دنیا حرف داشتند... امیرعلی ناچار بود.
اشکش از شوق چکید. هرچند، حرفهای امیرعلی، بوی امید نداشت ولی همینکه هانیه را دیده بود،
فهمیده بود، راضی اش می کرد.
بی حرف، به اتاق رفت.
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و سوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، ساحل دریا ، شمال