فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و دوم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و دوم

ویرایش: 1395/12/20
نویسنده: chaampol
🔻یکی لبخندِ دیدار یک دوست بعد از سی سال؛ و دیگری، لبخندی پر از ناباوری؛ پر از حسی آشنا که سالهاست در ذهنش قاب گرفته و نگه داشته.
موهای سیاه و نرمش، کم شده و خاکستری. ریشهای کوتاه و مرتبش هم جوگندمی شده... عینک
ظریفش، مثل مکمل است برای عنوانِ |دکتر امیرعلی صداقت|!
- به وطن خوش اومدید هانیه خانوم!
دوباره نگاهش می رود روی امیررضا؛ زیر لب تشکر می کند و چشمهاش باز برمی گردد طرف
امیرعلی.
- خوشحالم دوباره می بینمتون.
چه جوابی بدهد؟! بگوید خوشحال است؟ بگوید باورش نمی شود؟ بگوید دلِ تنگش، بیقرارِ
دوباره دیدنِ اوست؟!
- سلام... خوش اومدین...
به دو زن نگاه می کند. کدامشان همسر امیرعلی ست؟!
به زحمت جواب می دهد. دخترها هم کنار پدرشان می ایستند و سلام می کنند.
امیرعلی دست می اندازد دور شانه های هر دو، به خودش می چسباندشان.
شناختِ نازنین هم کار ساده ایست. شباهتی به امیرعلی ندارد ولی سن و سالِ دختر دیگر،
همانقدر کم است که پسرش گفته.
به ظاهرِ پوشیده و ساده ی او نگاه می کند. هیچ نظری درموردش ندارد.
عطا از پشت سرش می گوید: بفرمایید داخل، چرا دم در وایسادید؟! اجازه بدید اعضای جدید رو معرفی کنم.
نهال سریع جواب می دهد: تو معرفی کردن بلد نیستی! من میگم!
امیرعلی با محبت به مهربان تذکر می دهد: عزیز... زیاد به خودت فشار نیار.
انقدر گیج و مات است که نمی تواند مثل همیشه و در زمان معارفه ها، محترمانه و مودب برخورد کند.
امیرعلی به کمکش می آید.
- مامان انقدر اکسایتد شده که فکر کنم به زمان نیاز داره تا مثل همیشه بشه.
دست زیر بازوش می اندازد و همانطور که به طرف مبل می رود، چشمهاش، بیتاب می گردد روی
صورت آرام نازنین.
نازنین، نگاه دلتنگ امیرعلی را که می بیند، سر به زیر می اندازد و به کمک مهربان می رود.
می نشیند کنار پسرش. باید خوددار باشد. باید همانطور که خانوم همیشه ازش توقع داشته،
سنگین و با وقار و مغرور رفتار کند.
می تواند چشمهاش را کنترل کند که دوباره روی امیرعلی نرود ولی حریف نگاهش نمی شود برای دوباره دید زدنِ شکوه... شکوه... همسر امیرعلی.
توجه هانیه را که به خودش می بیند، لبخندش پررنگ می شود.
- خیلی مشتاق دیدارتون بودیم... مهربان جون که همیشه ذکر خیرتونو می کنن، آقا پسرتونم که
ماشالا از رفتار و کردارشون، معلومه زیر نظر چه مادر محترمی تربیت شدن.
صورت دلنشینی دارد. خنده اش بی ریاست و مهربان. اما امیرعلی سر است!
پسرش تشکر می کند. باز دارد جور مادرش را می کشد.
معذب است پالتوش را در بیاورد. سالهاست فقط همان روسری را حفظ کرده. نامدار هم مخالفتی
ندارد. هر چند می داند اگر به انتخابِ او بود، ترجیح می داد لباسهاش آزادتر و بدون حجاب باشد
ولی هیچ وقت نظرش را تحمیل نکرده.
حالا، بعد از سالها، احساس می کند بدون چادر، معذب است. این خانواده، هانیه ی بدون چادر را
ندیده اند.
چه حس های فراموش شده ای بعد از سی سال سراغش آمده اند!
- خاله؟ می خواین پالتوتونو بدین من آویزون کنم؟ گرمتون میشه...
به نهال نگاه می کند. شباهتی به جسی ندارد ولی امیرعلی راست گفته؛ آزادی حرکات و رفتارش،
چاشنیِ کودکانه ی کارهای جسی را دارد.
با لبخند می ایستد و پالتو را درمی آورد. نگاهش، دزدانه و زیرچشمی سر می خورد روی امیرعلی
که به انگشتهای قالب شده اش چشم دوخته. خجالت می کشد؟!
لباسش که نامناسب نیست! یک کت دامن، کمی تیره تر از رنگ چشمهاش. مثل همیشه شیک و
پوشیده.
مهربان با یادآوریِ خاطرات گذشته، قصد صمیمی تر کردن فضا را دارد ولی نمی داند با حرفهاش،
با دل هانیه چه می کند.
امیرعلی مشتاق به حرفهای مهربان گوش می دهد. خاطرات جوانیِ مادرش براش تازگی دارد. به
خصوص که رفته و خانه ی قدیمی را هم دیده. از شنیدنِ جبهه رفتنِ امیرعلی متعجب می شود.
دوست دارد از فضای جنگ هم بشنود ولی امیرعلی، ساکت و با لبخندی آرام، به صحبت های
مادرش گوش می کند.
نازنین و نهال، پذیرایی می کنند. دوباره انواع شیرینی و خوردنی و تنقالت که اینبار، به بهانه ی برداشتنش، چند لحظه بیشتر نازنین را تماشا می کند.
هانیه حتا فراموش کرده این دختر، همان است که دل پسرش را برده. فراموش کرده اصلا آمده که
شاید جلوی این احساس را بگیرد. فراموش کرده امیرعلی دختری هم دارد که پسرش، عاشقش
شده...
لعنت به این دورِ گردون! خودش آینه دارِ عشق امیرعلی... حالا پسرش... انعکاسِ عشقِ مادر...
خیلی وقت است اینطور دور سفره غذا نخورده؛ اینهمه تعارف نشنیده... ولی حس و حال آبگوشت
های دورهمیِ ایران خانوم را ندارد... دیگر ندارد...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و دوم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و دوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، ریشهای کوتاه ، دیدار یک دوست