فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و نهم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و نهم

ویرایش: 1395/12/20
نویسنده: chaampol
🔻امیرعلی دست سالمش را مشت شده به دیوار زده و پیشانی اش را به آن تکیه داد.
- چه کنم خدا؟
صدای ریختن و غلطیدنِ ظریف دانه های تسبیح، روی زمین، با زمزمه اش مخلوط شد.
سر بلند کرد و نگاه درمانده اش را به دانه های کبود وسط کوچه دوخت. درنگ کرد، بعد خم شد، با
دست سالمش، دانه ها را جمع کرد. داشت زیرلب چیزی شبیه دعا می خواند یا ذکر می گفت.
صدای |س س س| ی زیر لبی اش را هانیه می شنید و پرده ی رنگ و رو رفته را همچنان میان انگشتها می فشرد. هنوز گیج و وحشت زده بود.
امیرعلی دانه ها را در جیب ژاکتش ریخت و به طرف سر کوچه رفت. هانیه انقدر ایستاد تا حدس زد به سر کوچه رسیده و پیچیده. نگران برخورد و رفتار او بود. امیرعلی ای که دیده بود، آن آقای دکتر آرام و سربه زیر همیشه نبود.
مردد به کوچه پا گذاشت. خودش هم نمی دانست می خواهد کجا برود. در شیارِ باریکِ وسط کوچه که حکم جوی آب را داشت، چند دانه ی کبود دید.
خم شد دانه ها را از آب باریک میان شیار برداشت و به حیاط برگشت.
- خدایا... سه تا شمع نذر می کنم امیرعلی آبروریزی نکنه.
***
پنج شنبه، وقتی در محل، یحیی را ندید، تعجب کرد.
سه روز گذشته، از پیچ گذر تا سر کوچه دنبال هانیه افتاده بود. تا روز قبل، بدون حرف، ولی بالاخره نزدیک کوچه، زبان باز کرده بود که | این برادر علی چه صنمی با تو داره که این ریختی رگ
غیرتش بالا اومده؟! نکنه اونم تو آب نمک خوابوندی؟!|
هانیه فقط برگشته بود و با حرص گفته بود |خفه شو!|
یحیی متعجب شده بود و ایستاده بود. هانیه برگشته بود سمت خانه که امیرعلی را جلوی در دیده
بود. مثل چند روز گذشته، ساکت و با اخم
حرصش بیشتر شده بود. با اینکه قلبا دوست نداشت امیرعلی برخورد فیزیکی با یحیی داشته باشد
یا حتا لفظی هم درگیرش شود، ولی کالفه شده بود از سکوت و ابروهای در همِ او، وقتی نگاه ناراضی اش را می دوخت به زمین و طوری از کنارش می گذشت، انگار گناه و اشتباهی کرده که
مستحق کم محلی و ندیده گرفته شدن است.
با نگرانی، دوباره به سمت یحیی برگشته بود ولی یحیی غیبش زده بود.
با اخم و قدمهایی تند شده به سمت خانه و امیرعلی رفته بود. بدون نگاه بهش، زیرلب فقط سلام داده بود و بی آنکه منتظر جواب بماند، وارد حیاط شده بود.
ناهار را که خوردند، همدم رفت حمام و سیما، هانیه را صدا زد تا به کمک ایران خانوم بروند.
از آن اتفاقِ فراری دادنِ هانیه به بعد، خجالت می کشید مثل همیشه با ایران خانوم هم کلام شود.
خواست درس را بهانه کند ولی سیما، روضه ی کشور خانوم را یادآوری کرد و اینکه باید کارهاش زودتر تمام شود تا بتوانند بروند.
دعا کرد امیرعلی در اتاقشان نباشد ولی با دیدن کفشهاش پشت در، با حسی مخلوط از اشتیاق و دلخوری پشت سر سیما وارد شد.
صدای رادیو از اتاق مجاور می آمد. پس امیرعلی آنجا بود.
نشست پای بریدن پارچه ها از روی الگویی که ایران خانوم جلوش گذاشت.
ساکت به حرفهای آن دو گوش می کرد و با گچ، روی پارچه خط می انداخت.
- هر چی موند، وقتی از سفره برگشتیم می برم اتاقمون، تا آخر شب کوک می زنم.
- کوک زدن و درز گرفتن از هانیه هم برمیاد.
- هانیه هم باهام میاد.
زیرچشمی نگاهشان کرد.
ایران خانوم بدون توجه به هانیه گفت: با خودت ببریش یه جوری یعنی جواب خواستگاریشو
دادی... کشور الان تیر و طایفه شو جمع کرده، نشون کرده شو واسه پسرش به رخ اونا بکشه.
سیما نگاهی گذرا به هانیه انداخت.
- بکشه... مگه بچم عیبی داره که خجالت بکشیم؟
- میخوای بدیش به یحیی؟!
لحن ایران خانوم هم سرزنش داشت، هم تعجب.
سیما دست از دوختن کشید ولی جواب نداد.
ایران خانوم نگاهی به سرِ پایین افتاده ی هانیه کرد.
- هانیه هم رضاس به این وصلت؟! می خوادش؟!
صدای رادیوی اتاق کناری کم شد.
سیما دوباره مشغول کار شد.
- هانیه خودشم نمی دونه چی می خواد... درسش داره تموم میشه... آشپزی و خونه داری و خیاطی
هم که بلده... بمونه ور دل من که چی بشه؟! تا ک ی؟
ایران خانوم با ملایمت گفت: شاید خوشت نیاد، بگی ایران فضوله... ولی خدام شاهده عین خواهر
کوچیکم دوست دارم، واسه خاطر همین دلم نمیاد ساکت بمونم... عجله ت واسه چیه؟ ماشالا دخترت هم خوشگله، هم خانوم و نجیب... قحطی شوهر که نیومده واسه ش؟ بهتر از پسر کشور
هم هست که پا پیش بذاره... حالا اگه خودش دلش پیش یحیی باشه، حرفش جداس.
نگاه کرد به هانیه.
- هست؟!
هانیه، مردد و خجالت زده نگاه کرد به ایران خانوم. سیما هم مثل او، نگاهش می کرد. انگار او هم
منتظر جواب هانیه بود.
با کالفگی، گوشه ی لبش را گزید. نه سر تکان داد، نه حرف زد. فقط ناراضی به چشمهای ایران
خانوم چشم دوخت.
ایران خانوم لبخند آرامی زد.


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و نهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت نود و نهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، دانه های تسبیح ، صدای رادیو