

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و هفتم
🔻سعی می کند با فاصله به آشپزخانه برود. هانیه میداند به خاطر بوی سیگارش دوری می کند.
لبخندش پررنگ می شود.
- قهوه می خوری؟!
و بدون اینکه منتظر جواب شود، سراغ قهوه ساز می رود.
- نامدار زنگ زد... می خواست بفهمه راحت رسیدی یا نه... خیلی سفارش کرد مراقبت باشم...
می نشیند روی کاناپه.
- گفته بود از فرودگاه تماس بگیرم و خبر بدم... فراموش کردم...
- امیرعطا هم زنگ زد... وقتی فهمیدن اومدی، گفت مهربان جون دعوت کرده فردا بریم خونه شون...
راست می نشیند و خیره می شود به امیرعلی که لیوان ها را کنار هم می گذارد.
- جمعه ها همه ی خانواده دور هم هستن...
نگاه می کند به مادرش و لبخند می زند.
- می تونی همه شونو ببینی...
|همه شون... همه ی خانواده دور هم هستن... بریم خونه شون... همه شون... می تونی همه شونو
ببینی...|
ماتش برده به دستهای امیرعلی و تیرگیِ قهوه و بخار... امیرعلی... تسبیحش کجاست؟!
بعد از سی سال... نه! سی و یک سال... چطور صداش می زد؟! ... هانیه... با الفِ کشیده... نرم و مثل آواز... مثل نسیم... مثل راه رفتنش، سبک... آخ امیرعلی!
بوی قهوه می پیچد توی دماغش. امیرعلی لیوان را نزدیک دست او می گذارد و درِ جعبه ی شیرینی را برمی دارد.
- طعم شیرینی های اینجا فرق داره... اصلا طعم همه ی خوردنی ها فرق داره! گوشت و مرغ و... بخور ببین خوشت میاد؟
به قطعات میوه روی شیرینی ها نگاه می کند. یعنی باید مقابل کسی قرار بگیرد که عشقش را صاحب شده؟!... بیشتر دوست دارد مدل شکلاتی با روکش ژله و توت فرنگی را امتحان کند یا کارامل و تکه های بزرگ آناناس؟... یعنی همان اندازه که خودش عوض شده، امیرعلی هم تغییر کرده؟! چاق شده یا موهاش ریخته؟ هنوز ریش دارد؟... بدون شک انتخاب اولش توت فرنگی ست... مثل پسرش...
نامدار عاشق این بود که توت فرنگی خوردنش را وقتی ویار داشت، تماشا کند...
- انقدر انتخاب سخته؟!
نگاهش بالا می رود؛ روی صورت سرحال امیرعلی.
- نکنه چون با جعبه آوردم ناراحت شدی؟!... مامان! حالا که مهرانه نیست، تو هم تیک ایت ایزی!
لبخند می زند و با دو انگشت، شیرینی شکلاتی با روکش ژله و توت فرنگی را برمی دارد.
امیرعلی با رضایت می خندد.
- مثل جسی، بی خیالِ دیسیپلینِ موروثیِ خاندان راد!
و او هم با دست، یک شیرینی شبیه انتخاب مادرش برمی دارد. نگاهش روی شکلات و توت فرنگی ثابت می شود.
هانیه از لحن او متعجب می شود. چشمهاش با دلتنگی و لذت روی صورت او می چرخد. صورت
مردانه و جذابی که دو ماه، از راه دور تماشاش کرده.
شیرینی را کنار می گذارد. دست دراز می کند، به نرمی صورت اصلاح کرده و مرتبش را نوازش می کند. امیرعلی چشم می بندد. دلش، همان لحظه، همانجا، یک جفت چشم وحشی را می خواهد که
غافلگیر شده بود...
خم می شود سمت هانیه، سر می گذارد روی پاهاش و دلِ تنگش را به نوازشهای پر از عشق
مادرش می سپارد.
صدای هانیه، نه تنها ناراضی نیست، که خوشحالی هم دارد.
- پسر گنده! تو هیچ وقت بزرگ نمیشی!
دست می گذارد روی دست مادرش و همانطور چشم بسته می گوید: فردا می بینیش!
انگشت می کشد روی خوابِ ابروهای او. انقدر که امیرعلی جذاب است، دختر امیرعلی هم زیباست؟!
وای! وقتی همدیگر را دیدند، وقتی امیرعلی فهمید این مرد جوانِ هم نامش، پسر هانیه است، چه
حالی شد؟! امیرعلی که می دانست... ایران خانوم هم... چطور با آنها روبرو شود؟!
این پسر جوان، گواه عشق سی ساله اش نیست؟!
امیرعلی چشم باز می کند.
- امشب می خوام ببرمت یکی از بهترین رستورانهای تهران... یه میز دو نفره رزرو کردم.
لبخند می زند.
- یکی از خوبی های تهران اینه که دیگه نگران گوشت حلال نیستی! همه ش حلاله انتخاب دیگه ای نداری!
می نشیند و گونه ی هانیه را می بوسد.
- مامان! خوشحالم که اومدی...
او هم لبخند می زند. فکرش آرام نمی گیرد... کاش زودتر فردا شود...
***
هیهات که دردِ تو ز قانونِ شفا رفت
تهران/زمستان 1360
نمی دانست به خاطر برگشتن امیرعلی خوشحال باشد یا غصه ی رفتن دوباره اش را بخورد.
صد متر مانده به گذر، حجله گذاشته بودند. نور چراغها منعکس شده بود توی قاب عکسِ نصب شده به حجله.
یک جوان؛ یک لبخند پر از زندگی... یک شهید دیگر...
امیرعلی نباید می رفت... اگر می رفت و بعد از مدتی...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت نود و هفتم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، آشپزخانه ، قهوه