فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و چهارم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و چهارم

ویرایش: 1395/12/20
نویسنده: chaampol
🔻می خواهد هر چه دلشوره و اضطراب دارد، با لمس تنِ پسرش پاک کند؛ هر چه فکر و خیال است،
با نفس کشیدنِ عطر پاره ی تنش پس بزند.
همه ی دارائیش همین مرد جوان است با سینه ای ستبر و قلبی که زیر گوشش، دلتنگ و تند می زند.
امیرعلی، مادر را به سینه می فشارد، چانه اش را روی سر او گذاشته و چشمها را بسته.
بالاخره آمد! بالاخره رضایت داد بیاید تا هم پسرش را ببیند، هم دختری که حالا مطمئن است همه
ی خواسته و آرزوش شده.
قدِ نازنین از مادرش بلندتر است. سرش را می تواند روی شانه ی او بگذارد.
هانیه عقب می رود. خیره می شود به صورتِ او. به لبخند آرام و چشمهاش که از رضایت لبریز شده. برعکس چشمهای نامدار، وقتی تا فرودگاه کندی همراهش آمد. وقتی دو دستش را توی جیب
پالتو کرده بود و در سکوت، متفکر، همراهش راه می رفت. وقتی سفارش کرد |مواظب خودت
باش...| و بی هوا، با یک دست، جلو کشیدش، لبهاش را چسباند به پیشانی هانیه و همانطور ماند.
گفت | دلم برات تنگ میشه|... نفسهاش خورد به موها و روسریِ او. سرش را عقب برد و دیگر
نگاهش نکرد.
دلش، زودتر و جلوتر از جسمش پر کشیده بود به تهران.
امیرعلی، یک دست را دور شانه های هانیه می اندازد و با دست دیگر، چرخ دستی را هدایت می کند.
- پروازت چطور بود؟!
لرزش کم شده. مثل بچه ای که بعد از گم شدن در بازارِ شلوغ، مادرش را پیدا کرده.
- خوب... تنها اومدی؟!
بلافاصله از سئوالش پشیمان می شود.
امیرعلی با شیطنت لبخند می زند.
اگر منظورت راننده ست که اینجا ندارم... اگر هم منتظر بودی با نازنین بیام، باید بگم با من تنها تا سر خیابون هم نمیاد چه برسه به فرودگاه... تازه این وقتِ صبح!
نگاهش به آدمهاست، گوشش به امیرعلی و حواسش به انتظار بیهوده و مسخره اش. چند لحظه
طول می کشد تا حرف امیرعلی را درک کند. یعنی ممکن است این علاقه، یک طرفه باشد؟!
نمی داند از این برداشت، خوشحال باشد یا ناراحت. از وقتی امیرعلی ماجرا را گفته، وحشت دارد.
وحشتِ قرار گرفتن مقابلِ احساسِ سی ساله اش. ترسِ ارتباطِ دوباره با کسی که سی سال...
نه! سی و یک سال پیش، همه ی دنیاش بود.
و حالا، مثل خودش، زندگی و خانواده ای مستقل دارد. ولی از زمانی که نامدار رضایت داده، حسی
موذی، مثل موریانه به جانِ قلبش افتاده. وسوسه ی تکرارِ لحظه های شیرین...
صداش هم کورسوی امید دارد، هم تردید.
- چرا؟!
امیرعلی شانه بالا می اندازد و شیطنتِ صدا و چشمهاش محو می شود.
- بهت که گفتم این دختر با همه ی دخترایی که می شناسم فرق داره...
خیره به چرخ دستی، نفس بلندی می کشد.
- نمی دونی باهام چیکار کرده مامان...
قدمهای هانیه شل می شود و ناخودآگاه اخم می کند.
- اذیتت کرده؟!
فراموش می کند پسرش در آستانه ی سی سالگی ست، نه بچه ای که نیاز به حمایت داشته باشد.
امیرعلی از گوشه ی چشم، نگاهش می کند؛ لبخند می زند و لب پایینش را می مکد.
تازه منظورش را می فهمد.
|یعنی به این زودی عاشق شدی؟!|
نه! الان تازه رسیده. باید در شرایط بهتر و سر فرصت باهاش صحبت کند.
از سالن خارج می شوند.
- چند روزه هوا گرمتر شده.
سر تکان می دهد و نگاهش را از آدمها و محیط می گیرد.
- اونقدر که می گفتی آلوده نیست.
امیرعلی لبخند می زند.
- عزیزم! الان تقریبا توی صحراییم و بیست و پنج مایل با تهران فاصله داریم.
یاد اطلاعات وحید می افتد.
- نکنه فکر کردی مثل بیست و پنج سال قبل که رفتی، هواپیمات توی فرودگاه مهرآباد لندینگ کرده؟!... صبر کن به شهر برسیم، بعد ایده ت درباره ی آلودگی هوا رو بهم بگو.
نفس می کشد... عمیق و طولانی... و هوای شهر را، وطن را، توی ریه هاش نگه می دارد.
هنوز باور نکرده در تهران است.
در ماشین که می نشینند، آفتاب کامل بالا آمده.
- جسی و عمه کتی چطور بودن؟
اگر اول حال نامدار را می پرسید، جای فکر داشت.
- خوب بودن.
پوزخند می زند.
- نامدار چطور راضی شد بیای؟!
خودش هم نمی داند چطور، آن |نه| های قاطع، شد رضایت... آن هم مشروط! یک ماهه... هنوز به
امیرعلی نگفته فقط یک ماه می ماند. نگفته نامدار، بلیت برگشتش را هم با بلیت رفت، روی میز
جلوی آینه گذاشته.
امیرعلی هم منتظر جواب نیست.
- مهربان جون خیلی خوشحال شده از اومدنت... امیرعطا می گفت خیلی وقتِ خوبی اومدی...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و چهارم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت نود و چهارم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، اضطراب ، دلشوره