

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت نود و سوم
🔻تمام حس خوشایندش در جا از بین مى رود . |در حال حاضر| پررنگ تر از بقیه در ذهنش
خودنمایى مى کند.
حس می کند تنفس براش سخت شده. سردرگم از اینکه چرا این جواب باید باعث پریشانیش شده ،قدمی عقب می رود و پشت به او می کند.
- نازنین ؟!
فقط سر برمی گرداند و از گوشه ی چشم نگاهش می کند.
- دیشب معنى اسمت رو سرچ کردم .
لبخندش از آن لبخندهای مخصوص می شود.
- چند تا معنى میده ....همشون هم جالب !!
بیشتر به طرفش برمی گردد. کنجکاوی هم قاطی اخمش شده.
امیرعلی پک محکمی به سیگار می زند. چشمهاش را، هم از دودِ سیگار، هم برای دقت، جمع
کرده.
نگاهش از صورت نازنین، سر می خورد روی لپ تاپ. کمرِ سیگار را تکیه می دهد به لبه ی جاسیگاری؛ دست می برد، صدای آهنگ را کمى بلند می کند .
- نازنین یعنى بسیار دوست داشتنى...
.
- یعنى عزیز و گرامى...
.
- زیبا و ظریف...
.
- نازکننده و باارزش...
.
- معشوق و دلبر...
نازنین، بی حرکت ایستاده. نمی داند هنوز اخم دارد یا نه؟ اصلا نمی داند اعضای صورتش چه حالتی گرفته اند. فقط داغیِ گونه هاش را حس می کند.
چشمهاش، روی خطِ مستقیمِ دود سیگار، برعکس، پایین می رود تا روی سرخیِ سرِ سیگار.
به زحمت سر می گرداند و به طرف نشیمن می رود.
- نازنین!
دیگر برنمی گردد.
امیرعلی می ایستد.
- اجازه میدى وقت بیشترى با هم باشیم ....دوست دارم بیشتر باهات اشنا بشم ...شاید...
نگاهِ نازنین، روی بار ثابت می شود.
دلش می لرزد.....مگر خودش دوست ندارد؟!... هر چقدر هم این مردِ جوان را زیر سوال ببرد، نمی تواند با خودش منکرِ برتر بودن او، نسبت به مردهای دیگر شود. ولی این دوست داشتن، نه
افتخاری براش محسوب می شود، نه نتیجه ای دارد.
این بارِ خوشگل نمی گذارد... آن دخترِ منشی و امثالِ او نمی گذارند... اعتقاداتش نمی گذارند
...از همه مهمتر شکوه !...امکان ندارد بگذارد این دوست داشتن، به جایی برسد.
نمى داند اگر برگردد و توی چشمهاش نگاه کند ،باز هم مى تواند با صراحت و قاطعیت جواب بدهد
!؟
ناامید ،با صدایى که به سختى شنیده مى شود مى گوید:
- من و ببخشید ،....رفتارها و اعتقادات شما ، از چیزایی که من می تونم دوست داشته باشم، خیلی
دوره.
سردرگم، دوباره صداش می زند.
- نازنین!
بی توجه، می رود گوشه ی کاناپه می نشیند. امیرعلی، کانتر را دور می زند تا به طرفش برود.
نهال، در را باز می کند.
- شما راحتین؟!... مستر جان! بی زحمت یه ظرف بده برای کبابا.
عطا بلند می گوید: چی ساخته امیرعطا خانِ آشپزباشی!... گرسنه هاش آماده باشن!
همراهِ بادِ سرد، بوی کباب هم وارد می شود. باید مثل همیشه اشتهاش تحریک شود ولی نازنین
که به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره مانده و جمله ی سختش نمی گذارد.
***
غریب را، دلِ سرگشته در وطن باشد
می لرزد. یقه ی پالتوی بلندش را بالا می دهد و دسته ی کیفش را در مشت می فشارد.
لرز تنش از همان وقت شروع شده که سر مهماندار اعلام کرده در آسمان جمهوری اسلامی ایران هستند.
نمی داند سردش شده یا از آن لرزهای هسیتریک قدیمی ست یا ترسیده...
احساس غربت و گم شدن می کند؛ مثل بچه ای که در بازار شلوغ، مادرش را گم کرده.
نفس عمیقی می کشد؛ بوی وطن! بعد از بیست و پنج سال...
مامور گمرک، بلندگوی فرودگاه، باربرها، مسافران... همه فارسی صحبت می کنند. چشمهاش با
ولع، بعد از سالها، ایرانش را می بیند. می لرزد. نفس عمیق می کشد و با همه ی وجود، گوش و
چشم می شود تا ببیند... بشنود.
از گیت که می گذرد، صدایی آشنا را کنارش می شنود.
- بالاخره اومدی! ولکام بک!
چرخ دستی را رها می کند، امیرعلی را بعد از دو ماه، میان دستها می گیرد.
- امیرعلی... پسرم...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت نود و سوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، دودِ سیگار ، جاسیگاری