

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان دنباله دار بهانه-قسمت هفتاد و نهم
🔻از دیدن نازنین تو این وضعیت کلافه ست ،از بحثى که همیشه فرارى بوده ...بى اراده تصویر زنى
میاد جلوى چشمش ..که اولین بار وقتى پنج ساله بود ،موقع دیدن کارتون پلنگ صورتى ..اومده بود خانه شون .صداى تلوزیون را کم کرده و ،با ابروهاى گره کرده برایش گفته بود ... از خداى
منتقم ......از خداى قهار ....... از عذاب ....از هیزم ها و اتش جهنم ...از اینکه فرشته هاى عذاب با
سیخ داغ ،در انتظار کسانى هستند که به موسیقى گوش سپرده اند...سالها کابوسى شده بود میون
خواب و بیداریش ...در تمام جلساتش شرکت مى کرد ،تا اینکه یک روز ایستاد در برابر شکوه و اعتقاداتش وپشت پا زد به همه اون باورها .......
براى رهایى از اون افکار سرش را چند بار تکون میده....حاضر هر کارى بکند ولى نازنین را اونطور اشفته نبیند
سعى مى کند از میان شنیده هایش بهترین را انتخاب کند
-نازى ،ببین من و ...مگه خود خدا نمى گه اگر روزى تو بیابون گیر کردین و داشتین از گرسنگى مى مردین مى تونین گوشت برادر مرده تون رو هم بخورین هیچ اشکالى هم نداره
میون نفس ها و گریه منقطعش ،با لبخندى فشرده مى گوید
-یعنى شکوه جون حق داره ....از کجات یه همچین حکمى در اوردى؟؟؟
-حالا شاید عین حکم خدا نباشه ....یه خورده پس و پیش که اشکال نداره!
-بر فرضم که اینطور باشه ،چه ربطى به کار من داره اخه!!
بدون انکه بخواد نگاهش رنگ شیطنت مى گیرد
-خوب یه تفاوتهاى ناچیزى داره که از نظر من قابل گذشته..
-مثلاً؟
-خوب تو بجاى بیابون تو کوه گیر کردى....نگو نه که مطمئنم بعد از اینهمه فعالیت گرسنه هم
بودى ...فقط تفاوتش اینه که برادرمون زنده بوده .....ولى تو که نخوردیش ! پس این به اون در....
به روى گونه نازنین که خنده تمام صورتش را پوشانده بوسه اى مى زند
- واااى نهال با اون حرفها و تهمتى که من بهش زدم ...عذاب وجدان دارم
انتظار دارد نهال بابت انهم عذر موجهى بیاورد،که با سکوت و نگاه استفهام امیز او مواجه مى شود
-حالا نظرت چیه؟؟؟
- خب ....قلبمان به درد آمد!
- همین؟؟
- خب متاسف هم شدیم ...سلطانم!
با عصبانیت بلند مى شود.
- گمشو بیرون !
- نخوابم پیشت؟؟؟
- لازم نکرده!
-نازى!!
-گفتم نه
سر وقت کامپیوتر مى رود .. صداى امیر على و تکیه اش به کلمه| لیدى |هنوز توى گوشش است .
تصویر لبخندش مى نشیند در ذهنش .....لبخندى که صورتش را جذابتر مى کرد
هرگز تصور نمى کرد در اعماق وجودش چنین حسى مهار نشدنى وجود داشته باشد .
تلاش مى کند بخوابد ولى نمى تواند فکرش را از بند افکار مربوط به اون روز رها کند .
سرش را درون بالش فرو مى برد و فشار مى دهد ،شاید از یاد اون اغوش رها بشود...
نیمه هاى شب نهال اهسته مى خزد زیر پتو ....
***
به چشمانِ سیه کردی هزاران رخنه در دینم
این حس گرما و خوشی، انگار خیال رفتن ندارد. هم سبک است، هم سنگینیِ چیزی را روی سینه
اش حس می کند.
نمی داند برای بار چندم، دارد به آهنگ الینل ریچی گوش می دهد. تمام می شود و دوباره از اول...
روی کاناپه لم داده. ...
خیره به سقف، به دود سیگار که در هوا گم می شود؛ توی سفیدیِ دیوار و سیاهی سایه ها...
...
مثل سفیدیِ برف و سیاهیِ چشمهای وحشی... انگار دلش هم گم شده میانِ سفیدی و سیاهی...
...
جرعه ای از نوشیدنی... پکی به سیگار... سرخیِ آتش سیگار...
چه بلایی سرش آمده؟!
گوشی را از روی شکمش برمی دارد و دوباره از اول...
منبع: کانال تلگرام پستچی
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت هفتاد و نهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، کلافه ، کارتون پلنگ صورتى