فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت چهل و هشتم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت چهل و هشتم

ویرایش: 1395/12/20
نویسنده: chaampol
🔻من می برم.
شکوه لب می گزد.
- نه... شما چرا؟
- دوست دارم کمک کنم.
لبخند می زند.
- تو زحمت می افتین.
جواب لبخندش را می دهد و بدون حرف بیرون می رود.
نهال زودتر از همه او را می بیند.
- سلام بر برادر مارتین!
امیرعطا ظرف را می گیرد و با خنده می گوید: یا رسول خدا! شما چرا؟!
نهال هم می خندد ولی نازنین فقط لبخند می زند. امیرعلی معنی حرفش را نمی فهمد.
عطا سیخ ها را روی آتش می گذارد.
- مستر! بفرمایین اینجا، لباساتون دودی میشه.
نازنین همانطور که با چند انار، از باغچه بیرون می آید، نگاهی به لباسهای او می کند و آرام می گوید: نگران نباش... لباساش تقلبیه.
دوباره دلش می خواهد جواب او را بدهد ولی فقط اخم می کند.
نهال کنار امیرعلی می نشیند.
- ناراحت میشین باهاتون شوخی می کنم؟!
نگاهش می کند.
- نه!
نهال لبخند می زند.
بچه ها میگن نه که شما به اخلاق من عادت ندارین، شاید بهتون بربخوره.
می خندد.
- نه... یه دختر عمه دارم، خیلی شبیه توئه. وقتی می بینمت، یادش می افتم.
نهال آرام و پر شیطنت می گوید: نازی مثل مامانا همش بهم میگه بکن نکن.
چشمک می زند.
- مامان نازی غیر از بداخلاقی، کچل هم هست؟!
نهال بلند می خندد و میان خنده می گوید: کچل؟!
همه نگاهشان می کنند. سر تکان می دهد.
- آخه یه جوری روسری رو تا اینجا می بنده که آدم کنجکاو میشه بفهمه زیرش چی هست!
از شدت خنده، صورت نهال سرخ شده. برمی گردد و نازنین را صدا می زند.
امیرعلی سریع دست می گذارد روی شانه ی او.
- نه! نگو... از اینی که هست بداخلاق تر میشه!
نگاه نازنین ثابت می شود روی دست او، بعد چشمهاش.
چشمهای ناراضی و عصبیش حالت عجیبی دارد که امیرعلی نمی فهمد. منتظراست مثل قبل،
دوباره به نهال تیز نگاه کند ولی همانطور به او خیره مانده. درست مثل ماده شیری که به قلمرو اش
تجاوز شده.
امیرعلی کم نمی آورد و خونسرد به چشمهاش زل می زند. فقط دستش را از شانه ی نهال برمی دارد.
از نگاهش باید حس بد و منفی بگیرد ولی این چشمها که هم براش آشناست و هم غریبه، مثل
یک دژاووی شیرین، انرژی مثبت می دهد.
صدای تک سرفه ی نهال را کنارش می شنود.
- اسم دختر عمه تون چیه؟!
امیرعطا می گوید: کبابا داره آماده میشه. یکی تون بره نون و یه دیس بیاره.
همانطور خیره به چشمهای معترض، می گوید: جسی.
نازنین نفس بلند و ناراضی می کشد و می گوید: من میرم میارم.
همین که می رود، امیرعطا می پرسد: چی شد یهو؟!
نهال ریز می خندد.
- نازی کچل غیرتی می شود!
امیرعطا سر تکان می دهد.
- کم اذیتش کن وروجک!
- به من چه یه دفعه قاطی می کنه!
- من و شما شانس آوردیم خواهر نداریم آقای راد.
می گوید: با من راحت باش.
نهال چشمک می زند.
- منم راحت باشم؟!
امیرعطا معترض می گوید: ا هه!
نهال سریع به ساختمان اشاره می کند تا حواس امیرعطا پرت شود.
- طبقه ی دوم اینجا خونه ی ماست؛ طبقه ی سومش خونه ی عطا اینا.
امیرعطا می خندد.
- امان از دست تو!
امیررضا با دیسی بیرون می آید.
- سفره رو انداختن. کبابا در چه حالن؟
امیرعطا سیخهای آماده را در ظرف، میان نانها می گذارد...


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت چهل و هشتم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت چهل و هشتم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مایکل جکسون