فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت پنجاه و سوم

داستان دنباله دار بهانه-قسمت پنجاه و سوم

ویرایش: 1395/12/20
نویسنده: chaampol
🔻هانیه خیره می ماند به تصویر او. امیر علی از سکوتش استفاده می کند.
- اینجا همه ی امکانات هست. منم فرصت دارم این چند ماه بیشتر با هم باشیم.
هانیه دوباره با حلقه اش بازی می کند و بعد از مکثی طولانی می گوید: تازگی کارای انجمن زیاد شده...
میداند مشکل مادرش انجمن نیست. بی حوصله می گوید:
- دَم ایت... اون انجمن کوفتی همیشه هست ولی من همیشه اینجا نیستم.
نگاهش می ماند روی انگشترش. این پسر چه می داند؟! چه می فهمد که اصرار دارد او را بکشاند
ایران. صداش می گیرد. نگاه می کند به امیرعلی.
- مواظب خودت باش مامانم... برو بخواب دیروقته.
سر تکان می دهد و ساکت به تصویر هانیه نگاه می کند که مثل همیشه وقتی بغض دارد، لبهاش را به هم فشار می دهد. معذب می شود زیر سکوت و نگاهِ امیرعلی.
می خواهد خداحافظی کند که هانیه سریع می گوید: امیرعلی...
نفس عمیقی می کشد.
- دوستت دارم پسرم.
امیرعلی هم به زحمت لبخند می زند.
- منم دوستت دارم.
تماس را قطع می کند؛ دست می برد سمت پاکت سیگار و باز نامدار و خودخواهی اش در ذهنش
پررنگ می شود.
***
قسمت، حوالتم به خرابات می کند
منهتن/ پاییز 91
می گوید |دوستت دارم پسرم|. حلقه ی ساده ی تک نگین را میان انگشتهای شصت و سبابه می گرداند. لبخند بی حال و قشنگ امیرعلی، براش آشناست. چشمهای خاکستری مغرور و نگاه
مستقیمش را سی سال است در صورت نامدار می بیند.
می گوید |منم دوستت دارم|. صدای بم و بی حوصله ی او، به نظرش دل نشین ترین صدای مردانه ایست که شنیده.
فکر می کند | امیرعلیِ من، واقعا انقدر جذابه یا چشمِ من، مادرانه و عاشقانه کامل می بیندش؟!|
تصویرش بسته می شود. هنوز از نگاه کردنش سیر نشده؛ دلش تنگ است. تنگ است که سرش را بالا بگیرد تا صورت او را ببیند؛ که دست بکشد به موهاش و برای هزارمین بار فکر کند |ک ی
بزرگ شد؟ کی مرد شد؟!|
و بو بکشد عطر تنش را که چشم بسته، از میان هزار نفر هم تشخیصش می دهد. عطر تنِ همه ی وجودش را؛ مردی که از خودش است؛ مال خودش است. هزار هزار کیلومتر هم دورتر برود، مال
خودش است.
این بغض لعنتی چند روز است دوباره با لجاجت برگشته و چسبیده به گلوش. این دلتنگیِ بی امان که نه با نواختن پیانو آرام می گیرد، نه بازی با رنگها و بوم. و حالا... لعنت به این زندگی! بعد از
سی سال... |این حقم نیست خدا... این حقم نیست...|
انگشتش بی اختیار سُر می خورد روی دکمه های لپ تاپ.
|نه هانیه... نه!|
هنوز تصویر، پخش نشده، اولین هق، ضربه می زند به سینه اش.
یک حیاط قدیمی... سنگفرشهای سرد، در و پنجره های اتاقی که شک دارد سرک کشیدن های او
را یادشان باشد. پله های فرسوده... ستونهای ایوانی که کنارشان به هوای درس خواندن، می نشست چشم به راه... چشم به در؛ پرده ی کهنه ی جلوی در.
دیدن این تصاویر، حماقت است... مثل دل بستن به نگاهی که همه ی جوانی را توی یک چشم به هم زدن، از آدم می گیرد... مثل امید واهیِ سی ساله... مثل همه ی سی سال حماقتش.
|تو دیگه جوون نیستی هانیه... دیگه اشتباه نکن... حماقت بسه!|
دست می کشد به چشمهاش.
| این هم روی همه ی حماقت هام!|
نامدار چه گفت؟ |هانی بزرگ شو!| نشنید وقتی گفت. چشمش به کبودِ نگین انگشترِ هدیه بود و یادش الی دانه های کبود تسبیح.
دستها را ستون می کند روی میز تا سرش را صاف نگه دارد؛ تا چشم برندارد از تصاویر، از حیاط،
درِ بدون پرده...
***
برای دیده، غباری بیاور از درِ دوست
تهران/ زمستان 91
نشسته بود روی پله ی ایوان، چشمهاش به نوشته های کتاب بود و سرش، چسبیده به ستون ایوان.
با رفتنِ امیرعلی، تازه فهمید زندگی اش چقدر خالی ست.
امیرعلی، تنها گلی بود که خالیِ دستهای زندگی اش را از پوچی درمی آورد.
نمی دانست از چه وقت عاشقش شده. اگر همین عشق یک طرفه و احمقانه را هم از خودش می گرفت، هیچ امید و انگیزه ای نداشت. درس و مدرسه هم تا چند ماه دیگر تمام میشد.
آقا ناصر می گفت | اول و آخر دختر باید شوهر کنه|. سیما در فکرش هم نمی گنجید دخترش
بخواهد دانشگاه برود. به نظرش همین دیپلم ادبی هم خیلی عالی بود. خودش هم دلش می
خواست فقط امیرعلی باشد، کنارش باشد... همین!
یک دختر هجده ساله ی بدون هدف که همه ی شب و روزش شده بود انتظار.


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت پنجاه و سوم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت پنجاه و سوم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، مایکل جکسون