فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و دوازدهم - الف

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و دوازدهم - الف

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol


عطا لبخندی صمیمانه می زند.
- ایشالا درست میشه.
امیرعلی دوباره به نازنین نگاه می کند که همچنان متعجب، بهش خیره مانده.
می خواهد چه موضوع مهمی را به پدرش بگوید؟! یعنی واقعا تصمیمش را گرفته؟!
ته دلش می لرزد. هم از ترسی مبهم، هم از خوشی.
|کاش امیرعلی، به مدل ایده آل شکوه جون نزدیک تر بود!|
از این |ای کاش| که از سرش می گذرد هم تعجب می کند! این یعنی واقعا بند دل را آب داده!
لب می گزد... شک ندارد گناه می کند. ولی چه گناه لذت بخشی!
یاد جمله ی معروف خانوم سمایی می افتد | طعم گناه، هر جور گناهی باشه، همیشه مثل عسل
شیرینه.|
آرنج نهال توی پهلوش فرو می رود و زمزمه ی او را کنار گوشش می شنود.
- درسته قورتش دادی! از شما بعیده نازی خانوم!
گذرا به نهال نگاه می کند و صورتش از دیدن خنده ی پر شیطنتِ او، داغ می شود.
دارند از دستپختش تعریف می کنند ولی او، همانطور سر به زیر، فقط به دستهای امیرعلی نگاه می کند. دستهای قوی... دستهای مثل عسل، شیرین!
***
عطا غافلگیرش کرده.
- با عمو علی تماس گرفتم... مشکلتو گفتم... شماره ی یکی از دوستاشو داد تا سوال کنم. بهش
زنگ زدم... گفت دو هفته زمان، برای حل مشکل سربازیت کمه... اینطور که گفت، باید سربازیتو بخریم تا برات کارت پایان خدمت صادر بشه. اینم پروسه ی زمان بریه... نهایتا میری، سه ماه
دیگه سال جدیده. می تونی برگردی و بیفتیم دنبال کاراش.
صدای تلویزیون می آید و بوی سرخ شدن بادمجان. هانیه مشغول آشپزی ست.
امروز سراغ مهربان نرفته. قرار است شام، آنها به خانه شان بیایند. صبح رفته اند خرید کرده اند.
همان شبِ قبل، ماجرای سربازی را براش گفته. توی چشمهای مادرش، همدردی را دیده ولی نه خودش درباره ی علت نگرانیش چیزی گفته، نه هانیه اشاره ای کرده.
حرفهای عطا یعنی سه هفته بعد، باید برگردد. به صفحه ی موبایلش نگاه می کند. اول دسامبر
است. سه هفته ی دیگر که برود، در خوشبینانه ترین حالت، اواخر مارچ می تواند برگردد.
سه ماه... نازنین را چه کند؟! توی کمتر از یک ماه، دو تا خواستگار داشته. یکی همان پرفسورِ عشق مومیایی، یکی هم قبل از او که نهال میان شوخی هاش می گوید |خواستگارِ سبز و انتخاباتی!
از آقای سبز خبر ندارد ولی می داند پرفسور هنوز دست برنداشته
نازنین که از او خوشش نیامده! پس جای نگرانی نیست
ولی اگر در این سه ماه، یک عاشق جدید پیدا شود که نه مشکل سربازی دارد، نه آن طرف زمین
زندگی می کند که می تواند هر روز سر راه نازنین سبز شود و دلش را بدست بیاورد آن وقت
گوشی را کنار می گذارد، دست می برد توی جیب پالتو، پاکت سیگار و فندک را بیرون می کشد
در اتاق را قفل می کند و پنجره را باز. هوای سرد، هجوم می آورد به داخل
|لعنت به این سیچوئیشن!... چرا باید از کسی که می خوام، دور بشم؟!|
سیگار را می گیراند.
دو ماه قبل، بدش نمی آمد به دلیلی غیر از اراده ی خودش و کار، زودتر برگردد نیویورک؛ اما حالا، نه دلش هوای سنترال پارک را می کند، نه کلاب و سوارکاری با دوستانش، نه حتا جسی!
دلش هواییِ همین شهرِ غریب شده و دختری که توی یک ماه، دو مرد دیگر هم او را می خواهند.
تازه سیگارش تمام شده که هانیه در می زند.
- مامانم؟ بیداری؟
می گوید: آره مامان... الان میام.
از روی میز، یک ورق خوشبو کننده به دهان می گذارد؛ کمی عطر به گردنش می پاشد و بیرون می رود.
همان اندازه که بوی غذا به مشامِ او هجوم می برد، بوی سیگار را هم هانیه احساس می کند.
بعد از سالها، مفصل آشپزی کرده. می توانست از رستوران غذا بگیرد ولی دلش خواسته خودش همه چیز را آماده کند. تمام مدت هم، یاد سفره ی شام دیشب بوده و سلیقه ای که نازنین به خرج داده. اعتراف می کند مثل مادرش کدبانو و با سلیقه است.
ته افکارش، حسادتی مادرانه دارد نسبت به کسی که همه ی توجه پسرش را به خودش جلب
کرده.
از سرش می گذرد حس مادر شوهر بودن!
پوزخند می زند. مگر هنوز چیزی معلوم شده؟! نیازی به مرور دوباره ی رفتار شب قبلِ نازنین و امیرعلی ندارد تا مطمئن شود چیزی معلوم شده!
درست است نازنین به امیرعلی گفته نه خودش را دوست دارد، نه برخوردها و کارهاش را؛ ولی چشمهاش حرف دیگری می زند.
آن حجب و حیای توی نگاهش را دوست دارد. مثل امیرعلیِ سی سال قبل است که حسرتِ عاشقی کردن با چشمهای پر شرمش را به دلِ هانیه گذاشت.
از همان وقت که برای اولین بار، پسرش را در آغوش گرفت، در دل به خودش قول داد هیچ وقت
|خانوم| نباشد... |خانوم| نشود...
حالا وقت عمل رسیده.
امیرعلی روی مبل نشسته و به تراس خیره شده. هم فکرش مشغول است، هم نگرانی دارد.
بیقرار است و آشفته... همه ی حالتها و حرکات امیرعلی را می شناسد.
دو لیوان قهوه می ریزد و کنارش می نشیند. امیرعلی اصلا متوجهش نمی شود.
با اینکه آمده تا سدی بشود جلوی احساس پسرش، با اینکه تا هزار سال دیگر هم معادله ی
وصلت با دختر امیرعلی، براش جور در نمی آید،


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و دوازدهم - الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و دوازدهم ، الف ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، حجاب اسلامى