

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت سی ام
ریز نگاش کردم. آرسام کیه؟ توي ذهنم در حالِ حلاجی کردنِ این بودم که آرسام کیه؟!
امیر:
- چیه؟ چرا این جوري نگام می کنی؟
- آرسام کیه؟
امیر با تعجب گفت:
- آرسام رو یادت نیست؟
- نه، کیه حالا؟
امیر:
- همون پسر داییِ بنده، توي دربند، یادتون اومد؟
بازم فکر کردم. آهان! همون پسره که همش نگام می کرد. اَي! حالم از نگاهاش بد شده بود.
- خُب؟
امیر:
- شماره ي تو رو می خواست!
با صداي بلندي گفتم:
- چی؟ چرا؟
امیر نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- آروم، چرا داد می زنی؟
- اون چرا شماره ي منو می خواست؟
امیر:
- گویا عاشقتون شدن.
- مسخره نکن امیر!
امیر:
- مسخره نمی کنم به خدا. می گه ازت خوشش اومده و می خواد چند جلسه باهات صحبت کنه.
- ندادي که؟!
امیر:
- چی رو؟
- شمارم رو دیگه!
امیر:
- آهان! نه، چه طور؟
- نده.
امیر ابروهاش رفت بالا و گفت:
- چرا؟ البته من بهش گفتم ازت می پرسم ولی حالا چرا ندم؟
- چون ازش خوشم نمیاد، از مزاحمم همین طور!
امیر:
- چرا فکر می کنی مزاحمه، دوستت داره.
- با من بحث نکن امیر، داري از این که باهات اومدم پشیمونم می کنی.
راست گفتم، قلبم تیر کشید. چه قدر راحت می گفت دوستم داره یعنی هیچ حسی به من نداره که با گفتنِ دوستت دارم از
طرف
آرسام اصلا عصبی نمی شد، حتی پیغامشم بهم رسوند؟! بغضم رو کنترل کردم.
- نمی ریم؟
امیر با دقت نگام می کرد. انگار می خواست با نگاهش به ذهنم وارد بشه.
امیر:
- چرا، بریم.
رفتیم و سوارِ ماشین شدیم. تا رسیدن به بقیه ي همکارا سکوت کرده بودیم. هنوز مشغول خوردن بودن، منم تو ماشین موندم.
حضورم تنها کنارِ امیر کلافم کرده بود. مخصوصا که خیلی بی تفاوت حرفاي آرسام رو عنوان کرد. محیط ماشین برام خفه
کننده شده بود، حس می کردم نفس هم نمی تونم بکشم. کیفم رو از صندلیِ عقب برداشتم و درِ ماشین رو باز کردم.
امیر که تا اون لحظه ساکت بود به حرف اومد.
امیر:
- کجا؟
بدونِ این که نگاش کنم در حال پیاده شدن گفتم:
- می رم خونه، از بقیه هم خداحافظی کن.
امیر:
- یعنی چی؟ بیا من می رسونمت.
حتما! دارم از خودت فرار می کنم!
- نمی خواد، می خوام راه برم.
امیر:
- نیلو نگام کن.
نگاش نکردم و در ماشین رو هنوز نبسته گفتم:
- ولم کن امیر، اصلا حوصله ندارم.
در رو بستم و رفتم توي پیاده رو. امیر خواست بیاد دنبالم که همکارا اومدن بیرون. سرم رو پایین انداختم تا نشناسنم. ازشون
عبور کردم و همراه با نفسِ راحتی که کشیدم بغضم ترکید و اشکام ریخت. به پارکی رسیدم و رفتم داخلش. روي نیمکتی
نشستم و چشم به گُل سري دوختم که کنارم توي باغچه بود.
منو دوست نداره؟ چرا این قدر برام مهم شده؟ من دوستش دارم؟ اصلا اسم این حس چیه؟
چرا رفتاراش برام مهم شده؟ آدم خنگی نبودم، حس می کردم دارم عاشقش می شم ولی ... ولی رفتارِ اون، اینو نشون نمی داد.
می ترسم از ... از این که عاشق شم و بهش نرسم. نمی دونم چه قدر گذشته بود که صداي گوشیم رو شنیدم. برش داشتم.
سی و دو تا میس کال. اوه! کیه یعنی؟ من چرا نشنیدم؟ بازش کردم و همش از امیر بود. خاموش کردم و راه
خونه رو در پیش
گرفتم. باید منطقی برخورد کنم. نمی خوام من اول دوست بدارم، من اول باید دوست داشته بشم، بعد دوست بدارم.
براي تاکسی دست تکون دادم و به پارکینگ
شرکت رفتم و سوارِ ماشینم شدم. داشتم آروم از پارکینگ خارج می شدم که با
صداي امیر ایستادم. جلوي همکارا زشت بود جوابش رو ندم. ترمز کردم و منتظر نشستم و شیشه رو دادم پایین. با اخم کنارم
ایستاد.
امیر:
- حقته الان یه دونه محکم بزنم تو صورتت.
ابروم رفت بالا!
- اون وقت کی این حق رو به شما داده؟
امیر پفی کشید و گفت:
- کدوم قبرستونی بودي؟ صد بار زنگ زدم!
اخمی کرد. بی ادب! هی هیچی نمی گم پر رو می شه.
- درست صحبت کن! کدوم قبرستون بودنم هم به خودم مربوطه.
امیر:
- می شه بگی چته؟ تو که تا چند ساعت
پیش حالت خوب بود.
کلافه شدم. نه از بودنِ امیر، بلکه از ندونستنِ جواب سوالش. واقعا چمه؟!
سکوتم رو که دید با شک پرسید:
- به پیشنهاد
آرسام ربط داره؟
اخمی کردم.
امیر:
- پس حدسم درست بود.
- ببین امیر، من از هر چی رابطه ي قبل از ازدواجه بدم میاد، فهمیدي. نمی خوام بگم من چه آدم پاکی هستم ولی من از این
کارا بدم میاد. من تا سنِ بیست و پنج سالگی پاك زندگی نکردم که الان بیام از این کارا بکنم. من تو اوج نوجوونی این کار رو
نکردم چه برسه الان که سنی ازم گذشته. من، آرسام رو دیدم. تو نگاه
اولم فهمیدم منظورش چیه. شاید تو پسر باشی و نتونی
مفهوم بعضی چیزا رو بفهمی ولی من یه ویژگی دارم که نمی دونم خوبه یا نه ولی توي اولین برخورد، خیلی خوب طرفم رو
می شناسم.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی