

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 111 الی 114
به نظر من بهتره هرچه زودتر مراسم ازدواج نيلوفر و مسيحارو فراهم كنيم نظر تو چيه اشكان ؟
تيمسار ليوانش رو روي ميز گذاشت به صندليش تكيه داد گفت:
_من حرفي ندارم هرچي زودتر بهتر
داشتم خفه ميشدم از كنار به سمت آشپزخونه رفتم اما هنوز صداشون رو میشنیدم
خان-پس حالا كه همه موافق هستين اخر هفته عروسي رو برگزار ميكنیم
وارد آشپزخونه شدم به ديوار تكيه دادم،چشمامو بستم،كاش مسيحا اون شب تو مهموني انقدر مست نميكرد
اگه اون مست نمیکرد اگه اونقدر نمیخورد هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد من به جای نیلوفر عروس مسیحا میشدم
روز ها پی در پی گذشتن و بلاخر روز مرگ من رسید!روز عروسی مسیحا و نیلوفر تو اشپز خونه مشغول چیدن میوه ها بودم که هاجر صدام کرد
_کاتیا
بله
_شیانا خان گفت تو امروز کار نکنی
چرا؟
_نمیدونم خودش گفت برو بیرون تو دست و پام نباش کلی کار دارم
از اشپزخونه امدم بیرون
دلم گریه میخواست امشب عشق زندگیم داماد میشد وارد اتاق شدم با دیدن مسیحا بی اختیار جیغ کشیدم
تو اینجا چکار میکنی؟از اتاق من برو بیرون
_امدم تورو ببرم
چی میگی مسیحا؟از اتاق من برو بیرون
_بی تو؟هرگز!
باحال زاری گفتم
تورو خدا برو یکی بیاد ببینه بد میشه
_تو منو دوست داری؟
از سوالش شکه شدم
اره دارم،ولی تو مال من نیستی
به سمتم امد دستم رو گرفت
چه کار میکنی؟ولم کن
_مگه نمیگی دوستم داری؟بیا باهم فرار کنیم از اینجا میریم
تو دیوانه شدی
فریاد زد
_اره...اره دیوانه شدم تو دیوانم کردی چرا نمیفهمی میخوامت؟
اشکام بی وقفه روی صورتم میریخت خدایا کمکم کن تحمل کنم این خواستن اشتباه من و تو سهم هم نیستیم بفهم
_چی فکر میکردم چی شد؟فکر میکردم دوستم داری تا اخرش باهامی نگو تو هم مثل بقیه ایی هه متأسفم برات متأسفم کاتیا این حقم نبود از این به بعد سایه ی منم باهات غریبه از اینجا میریم
هق هقم دل نداشته ی سنگ رو اب میکرد
_خدا حافظ عشق بی وفای من!
مسیحا
هیس هیچی نگو
در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون
من موندم و دلشکستم،اشکای چشمم،غم سینه ام،عشق نافرجامم روی تخت دراز کشیدم و از ته دل زار زدم
دستمو جلوي دهنم گرفتم تا صداي هق هقم از اتاق بيرون نره اما بازم دلم طاقت نياورد و از جام بلند شدم
دستي به گونه هاي خيسم كشيدم...در اتاق رو باز كردم،هواي سرد پاييزي خورد به صورتم ،نگاهم به عمارت
افتاد،صداي بزن و بكوب نشان از شادي مهمون ها بود
با قدم هاي بي جون اروم اروم شروع به حركت روي سنگريزه هاي باغ كردم،
گاهي سنگ ها كف پاهاي برهنه ام رو اذيت ميكردند اما دلم انقدر درد داشت كه درد پامو احساس نكنم
از امشب ديگه نبايد به مسيحا فكر ميكردم، سرم رو بلند كردم ، نگاهم به اسمون ابري افتاد
با بغض ناليدم:
خدايا براي اخرين بار ببينمش بعد براي هميشه فراموشش ميكنم
جشمامو بستم...نفس عميقي كشيدم و دوباره چشمامو باز كردم...هر چي به عمارت نزديك ميشدم ضربان قلبم بيشتر ميشددر عمارت باز بود و همينطور زن ها و مرد ها ميومدن و ميرفتن
خودمو كشيدم پشت در و اروم سرمو بردم جلو و نگاهي به داخل عمارت انداختم.سالن پر از جمعيت بود
وارد سالن شدم
ميترسيدم سرمو بلند كنم نگاهم به مسيحا و نيلوفر بيوفته و اونوقت طاقت نيارم و از اين عشق لعنتي رسواي عالم بشم
با نشستن دستي روي شونه ام با ترس به عقب برگشتم كه محكم تو بغل كسي فرو رفتم
سرمو بلند كردم، نگاهم به چشماي سياه وحشيش افتاد
وقتي ديد دارم نگاهش ميكنم اروم دستي به صورتم كشيد و گفت:
_اخه براي جدايي از عشقت اشك ريختي؟؟
خيلي سخته عشقت الان كنار يگي ديگه باشه؟
_نچ نچ.!
و با تمسخر سري تكون داد
_ولي به نظرم اون حروم زاده لياقت تورو نداشت هوم؟پس ديگه اشك نريز
ازش فاصله گرفتم...همين كه سرمو بلند كردم نگاهم به دستاي حلقه شده ي نيلوفر و مسيحا افتاد
نفسم براي لحظه اي بند اومد، دستمو روي گلوم گذاشتم نگاهم اروم اروم به سمت بالا اومد و روي صورت مسيحا ثابت شد
انگار با نگاهش دنبال كسي بود، نيلوفر لبخند روي لبش بود
ديگه طاقت نياوردم و با تمام تواني كه برام مونده بود از بين جمعيت عبور كردم از سالن زدم بيرون
رفتم سمت جوي اب،دو زانو كنار جوي اب نشستم با صداي بلند زدم زير گريه،دلم مسيحا رو ميخواست.!
صداي اون ساز دهني رو ميخواست حالا از امشب يكي ديگه سرشو رو شونه هاي عشقم ميذاشت
يعني مسيحا براي اونم ساز دهني ميزنه؟
وقتي دستش زخم بشه نگرانش ميشه؟براش پماد مياره؟ معلومه ديووونه.!اون زنشه
چقدر اين كلمه هضمش براي من عاشق سخته.
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: رمان کاتیا دختر ارباب ، کانال تلگرام رمانکده ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی