فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 107 الی 110

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 107 الی 110

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol
یهو دستم کشیده شد و تو بغلش پرت شدم .... دستاشو محکم دورم حلقه کرد...سرشو بین سر و گردنم گذاشت.
با صدایی لرزان گفت:
_ کاتیا بگو که تنهام نمیزاری
و نفسش پر حرارت توی گردنم خالی کرد که باعث شد قلب و دلم بلرزه و بغض توی گلوم بیشتر بشه
_ تو باورم کن که من به اون دختر دست درازی نکردم
+ اما مسیحا تو توی مستی آینده ی اون دخترو نابود کردی پس باید مرد و مردونه پاش وايسى
_ نگو که باید از تو بگذرم
از بغلش بیرون اومدم و نگاهمو به چشمای مرطوبش دوختم
+ تو میگی چیکار کنیم
_ بیا باهم از اینجا بریم
+نمیشه مسیحا ، عاقلانه فکر کن پس اون دختر چی ؟؟آیندش ؟؟تو مجبورى با اون ازدواج کنی
_ پس تو، عشقمون.......
سرمو تکون دادم
+باید فراموشم کنی
_ تو میتونی؟آره؟میتونی؟
+باید بتونم چون تو از دیشب مرد یکی دیگه شدی. میفهمی؟
غمگین نگاهم کرد..... توی سکوت پشت بهش کردم و با قدم های سست سمت اتاقم رفتم
انگار همه ی عمارت بهم ریخته بود. همه در تکاپو بودن....از صبح که توی آشپزخونه بودم تا اخر شب دیگه هیچ کسيو ندیدمرخودمو با کار سرگرم کردم تا کمتر تو فکرو خیال برم

شب با تنی خسته و دلی که حالا دیگه مثل سابق نبود سمت اتاقم رفتم ...بدون اینکه فانوس و روشن کنم تشکی پهن کردم و توی خودم مچاله شدم
دستی توی جای خالی صنا کشیدم. خواهرم حالا کجاست؟ حال بقیه ی خانوادم چطوره؟
هنوز باورش برام سخت بود که طی چند ماه همه چیز و همه کسم رو از دست دادم
صبح وقتی بیدار شدم؛هاجر دستور داد تا برم عمارت. دلم شور میزد.
امروز معلوم میشد که مسیحا و نیلوفر با هم ازدواج میکنن یا نه؟
وارد اشپزخونه شدم. به صنم سلام کردم.
_خوب شد اومدی برو میز صبحونه رو بچین.
بدون هيچ حرفی رفتم سمت سالن و میز صبحونه رو آماده کردم که شیاناخان با یه دست لباس سفیدو موهای ژولیده از پله ها پایین اومد.
بادیدن من پوزخندی زد وبه سمتم اومد.چشماشو دوخت به چشام و گفت:
_چطوری دخترخان؟
دستی به لب پایینش کشید و گفت:
_راستی تو که دیگ دختر ارباب نیستی؛ عشقتم که از دست دادی.
سرشو اورد کنار گوشم وادامه داد: _البته هنوزم دیر نیست میتونی همراه من به اون کلبه بیای و تا ابد همسر مخفی من باشی.
بعد از حرفش به صورتم نگاه کرد تا واکنش منو ببینه.
بدون اینکه دوباره بهش نگاه کنم؛ سرم روانداختم پایین و از کنارش رد شدم.
اماشیانا خان هنوز سرجاش ایستاده بود. قلبم تند می تپید.
تا همه بیان سرمیز از اشپزخونه بیرون نرفتم اما باید برای پذیرایی میرفتم.


همه دور هم نشسته بودن كه نگاهم به مسیحا افتاد که سر به زیر داشت با چاقوی توی دستش بازی میکرد.
اما نیلوفر خیلی خوشحال به نظر میرسید. تیسمار با دیدنم پوزخندی زد و گفت:
_تو
و با دستش به من اشاره کرد و گفت:
_بیا اینجا.
با صدای تیسمار نگاه بقیه به من افتاد.
مسیحا سرش و بلند کرد. نگاهم و از مسیحا گرفتم و سرم و انداختم پایین و رفتم سمت تیسمار.
_ برام چای بریز.
فنجونش و برداشتم و پرش کردم و کنارش گذاشتم.
_نون بده.
پوووف نون رو کنارش گذاشتم.
که نگاهم به نگاه خشم الود شیاناخان افتاد. این چرا اینقد عصبیه؟
شيانا خان با جديت گفت:
_براي منم شير بريز
نگاهش كردم
-چرا وايسادي نشنيدي چي گفتم؟
ليوان رو پر از شير كردم همين كه خم شدم كنار گوشم گفت:
_انقد دور و بر اشكان نپلك،فهميدی؟
-من به اون آقا كاري ندارم
- نبایدم باشي هيچ مردي نبايد سمت تو بياد
-منظورت چيه؟
سکوت کرد!
صبحانه تو سكوت خورده شد خان گفت:
_خب نظرت چيه نيلوفر؟
با اين حرف خان،ناخودآگاه نگاهم به سمت مسيحا رفت نگاهش به من بود نگران و پر از حسرت تحمل نگاه كردن بهش رو نداشتم

سرمو انداختم پايين منتظره جواب نيلوفر بودم همه سكوت كرده و نگاهشون به نيلوفر بود
با ناز موهاي كوتاهش رو پشت گوشش زدگفت:
_من حرفي ندارم حاضرم با مسيحا ازدواج كنم
با اين حرف نيلوفر صداي شكستن ليواني توجه همه رو به خودش جلب كرد،سرمو بلند كردم نگاهم به دست خوني مسيحا افتاد ليوان توي دستش شكسته بود قدمي برداشتم تا به سمتش برم دستي مچ دستم رو چسبيد
با تعجب به دست شيانا خان نگاه کردم
-ميشه دستمو ول کنی؟
-نه! به تو ربطي نداره فهميدي؟از امروز زنش بايد هواسش بهش باشه،نه تو
نگاه بي رمقم به نيلوفري افتاد كه رفت سمت مسیحا بغض راه گلومو بست لعنت به شیانا لعنت به نیلوفر لعنت به همه
بي حركت سرجام ايستاده بودم نيلوفر دست مسيحارو گرفت،چشمامو بستمصداي نگران نيلوفر که با ناز همراه بود بلندشد :
_مسيحا عزيزم دستت چي شد؟
مسيحا دستشو از دست نيلوفر در اورد عصبي از جاش بلند شد ، صندلي با صداي بدي روي زمين افتاد
خان با تحكم گفت:
_صنم جعبه ي كمك اوليه رو بيار
و رو به مسیحا ادامه داد
_ توام بشين سرجات
مسيحا كلافه گفت:
_دستم خوبه لازم نيست
خواست بره كه خان گفت:
_كجا ميري؟ بايد قرار عروسي رو بذاريم
-هركاري ميخواين بكنين
با قدم هاي بلند از عمارت بيرون رفت يكي از دخترها ميز و سراميك هارو تميز كرد همه سر جاشون نشستن هنوز سرجام ايستاده بودم و نگاهم به جاي مسيحا بود
با صداي خان به خودم اومدم


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 107 الی 110 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب