فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 83 الی 86

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 83 الی 86

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol
اماخانواده ی ارباب بامادرم برخوردخوبی نمیکنن اتابک خان مجبورمیشه مادرو بادایه اش ببره یه جای دیگه گه گاهی بهش سرمیزده تااینکه مادرم منو به دنیامیاره نمیدونم چی میشه که رابطه ی پدر بامادر سردمیشه ومادربخاطرافسردگی و اینکه بعدا میفهمه پدرش فوت کرده دیونه میشه ودست به خودکشی میزنه اون موقع من فقط دوسال داشتم.
مادرم رو برای همیشه ازدست میدم ومن میمونم ودایه ام خان فقط خرج من ومیداد.من حتی بابرادرامم نمیتونستم بازی کنم .شیاناازهمون بچگی ازمن بدش میومد و همیشه باعث میشدتامن کتک بخورم تااینکه بزرگ شدم وبرای درس به شهررفتم شونه ای بالاانداخت اینم اززندگی من...
-واقعاشرایط سختی داشتی...راستی تومنوازکجامیشناختی
لبخندی زد
_ من برای اولین بار توروتوعمارت دایی وقتی که موهاتوبازگذاشته بودی وپشت عمارت باصنادنبال هم میکردین دیدم...
با یاد آوری اسم صنا با نگرانی گفتم:
_واای صنا الان کجاست شیانا خان اونو به پسری به اسم یاشار سپرد.
_ مطمئنی اسمش یاشار بود؟
_ آره میشناسیش؟؟؟
_اره برادر زن آدرین هست
_ ما تا کی اینجا هستیم؟ تو از کجا فهمیدی جون پدرم در خطره؟

ـ دیروز شیانا داشت راجب ده پایین و اینکه قراره اون ده رو بگیره با خان صحبت میکرد. نمیدونم چی گفت که خان عصبی شد و با شیانا خان برای اولین بار دعوا کرد. فهمیدم اتفاقی افتاده از چند نفر که بهشون اعتماد داشتم پرس و جو کردم فهمیدم شیانا خان برای خانوادت پاپوش درست کرده و توی این اوضاع خراب مملکت که هرکی از آب گل آلود ماهی میگیره شبونه رفتم به پدرت خبر دادم اول باور نمیکرد اما بالاخره قبول کرد برای مدتی با مادرت و بقیه از روستا برن حالا کجا منم نمیدونم فقط میدونم از ده رفتن
از این حرف مسیحا هم خوشحال شدم هم ناراحت زانوهامو بغل کردم انگار مسیحا حالمو فهمید
_ناراحت شدی کاتیا؟؟؟
نه اما دلم گرفته پس منو صنا چی؟عاقبت ما دوتا چی میشه؟ اصلا صنا کجاست؟
مسیحا دستشو سمتم دراز کرد اما یه دفعه انگار پشیمون شد.
دستشو پس کشید و گفت:
_ یکم صبر کن صنا رو هم پیدا میکنم و هر دو تون رو از اینجا میبرم.
دیگه چیزی نگفتم و توی سکوت چاییمو خوردم
یهو صدای رعدو برق اومد وبارون شروع به باریدن کرد
چند روزی میشد که توی کلبه ی مسیحا بودم مسیحا تو این چند روز فقط شب ها میومد انگار وضعیت ده این روزا خوب نیست از صبح دلشوره داشتم هوا داشت کم کم سرد میشداز کلبه رفتم بیرون.. دستی به پیراهنم کشیدم
برام خیلی بزرگ بود اما بهتر از کت خودم بود که پاره شده‌ روی تنه ی درختی که کنار در کلبه گذاشته بود نشستم و نگاهم و به جاده ای دوختم که مسیحا هرشب با اسبش میومد از دور نگاهم به مرد اسب سواری افتاد که داشت با تاخت میومد سمتم از جام بلند شدم و چند قدم رفتم وقتی اسب مسیحا رو دیدم لبخندی روی لبم نشست

حالا هر دو روبه روی هم قرار داشتیم چشم های قهوه ای روشنش رو دوخت تو چشمای آبیم لبخندی زد که باعث شد منم لبخند بزنم همینطور بهم نگاه میکردیم که صدای چند اسب اومد و چند ثانیه نشد که دورمونو گرفتن.....
نگاهی به اسب سوارایی که دورمون کرده بودن انداختم و نگاهم به قیافه ی عصبی شیانا خان افتاد
از ترس یه قدم رفتم عقب و پشت مسیحا مخفی شدم از این حرکتم پوزخندی روی لب شیانا خان نشست از اسب امد پایین با دستام بازو ی مسیحا رو چسبیدم اومد جلو و توی دو قدمی ما ایستاد
سری تکون داد و دستاشو بهم زد و گفت:
_ به به چی میبینم دختر ارباب پیش برادر حرومزاده ی منه و من این قدر دنبالشم
رو به سواره ها گفت:
بیاید این حرومزاده رو بگیرید
دوتا از سواره ها از اسباشون پیاده شدن و به طرف مسیحا رفتن یکیش بازوی چپش رو گرفت یکی بازوی راست
مقاومت مسیحافایده نداشت دستاشوبستن سواراسبش کردن وتوپیچ جاده ی خاکی محوشدن نگاهم به جای خالی مسیحابود.
-بافشاری که به گردنم وارد شد سرم رو وبلندکردم ونگاهم به چشمای عصبی شیانا خان دوختم
نگاهش تو کل صورتم چرخید و دوباره به چشمام نگاه کردوگفت:
_ خوش گذشت باعشقتون؟
-چیزی نگفتم
نفس هاى عصبی اش بلندشده بود،یهوباپشت دست محكم تو دهنم زد ،از درد اخی گفتم دستموروی دهنم گذاشتم و خم شدم نگاهی به کف دستام انداختم خونی شده بود.
هنوزکمرمو راست نکرده بودم که محکم وسط هردو کتفم زد ، باضرب زمین خوردم تمام بدنم به درداومد
-حالامنودورمیزنی وفرارمیکنی؟

لگدی به پهلوم زدوگفت:
_ فرارکردی تاخودتوبه این حرومزاده برسونی، ارررره ؟ روزگارتوسیاه میکنم. لباسشم که پوشیدی نکنه باهاش خوابیدی؟!
همینطورلگدبه پهلو وشکمم میزد :
_ زنده نمیزارم کسی روکه بخوادمنو دور بزنه توکه جای خودداری داغت وبه دلش میزارم.
موهامو يك دور توى دستش پيچيد و با تمام زورش كشيد ازدرد زیاد نفسم بند اومد دستاموگذاشتم روی سرم امابالگدی که زدنفسم برای لحظه ای رفت و برگشت باعث شدبه سرفه بیوفتم همین که سرفه کردم خون ازدهنم اومددستموروی قفسه سینم گذاشتم تاکمتردردبگیره.....
اماشیاناخان ول کن نبودنشست روبه روم وازدوطرف یقه ی لباسموگرفت کشید. اين كارش باعث شد كه تمام دکمه های پیرهن توى تنم کنده بشه
وهرکدوم یه طرف پرت شدازپشت یقه لباسموگرفت و محكم کشید پیراهن ازتنم دراومد دستموروی بالاتنه لختم گذاشتم عصبی بازوی لختموگرفت کشید.همینطورکشون کشون بردم سمت کلبه پرتم کردتوی کلبه داد زد تو همین کلبه بهش گفتی دوسش داری ارررره همینجا باهاش هم خواب شدی...
هق زدم ازدردجسم وروحم میون گریه هق هق کنان گفتم :
اون مثل تو نامرد نیست این چند شبی که اینجابودم حتی دستمونگرفت
حتی به من نگفت : دوستم داره...اگه میدونستم دوستم داره تاابدباهاش میموندم چون منم دوسش دارم.
هجوم اوردسمتم ازموهام کشید فریاد زد
_تو غلط میکنی دوسش داشته باشی.
یه خون بس تااخرباید خونه بس بمونه حق عشق وعاشقی نداره


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 83 الی 86 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان کاتیا دختر ارباب ، کانال تلگرام رمانکده ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی