

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 51 الی 54
ایستادن رو جایز ندونستم و از راهی که اومدم بودم خواستم برگردم اما حرفا و پچ پچاشون باعث شد کمی سرجام مکث کنم.
-این ختر ارباب ده پائین نیس؟!
-چرا همون خون بسه.
-حالا هم که یه کارگر ساده شده چرا اینقدر خودشو میگیره؟
-بدبخت کجا خودشو میگیره انقدرم پشت سر مردم حرف نزنین کارتونو انجام بدین.
دیگه واینستادم و با قدم های بلند ازشون دور شدم ....اما حرفاشون هنوز توی سرم بود.
از اینکه اینقدر زود دیگران قضاوت میکنن پوزخند زدم...نگاهم به درخت گیلاسی افتاد. که گیلاسهای ابداراش بهم چشمک میزد.
رفتم سمت درخت دستمو دراز کردم تا گیلاس بچینم.
اما شاخش بلند بود.و دستم نمی رسید رو نوک پا ایستادم بازم دستم نرسیدپریدم دستم بند شاخه درخت شد.
از خوشحالی جیغی زم.اما شاخه کنده شد.و باعث شد از پشت محکم بخورم زمین با حسرت نگاهی به درخت گیلاس انداختم زیر لب گفتم:
-درخت حسود دوتا دونه گیلاس میخوردم....
همونطور نگاهم فقط به گیلاسهای خوشرنگ بود که یه شاخه خم شد.
چشام از تعجب گرد شدهنوز نگاهم به شاخه درخت بود
صدای بمی که توش خنده موج میزد گفت:
-بخور دیگه.
تندی سرم چرخوندم سمت صدا با دیدن چهره خندونه غریبه،خجالت کشیدم،که باعث شدبلندتر بخنده گفت:
-مگه گیلاس نمیخواستی بیا بخور خجالتم اصلا بهت نمیاد.
از جام بلند شدم پشت لباسمو تکون دادم تا خاکاش بره گفتم:
-ممنون باید برم.
چرخیدم تا برم که مچ دستمو بند انگشتای گرم و مردونش شد...
قلبم از هیجان یک لحظه احساس کردم ایستاد و نفسم تو سینه حبس شد ...
مچ دستم از گرمی دستش در حال آتیش گرفتن بود و قلبم با صدای بلند میزد.
وقتی گرمی نفساش کنار گوشم احساس کردم چشامو بستم
با صدای بمی گفت:
_میخوای خودم بچینم برات؟
سرم و چرخوندم سمت مخالفش با صدایی مرتعشی گفتم:
_نه ممنون
یه قدم برداشتم اما دستم هنوز بند دستش بود.
نگاهی به دستم که اسیر دستش بود انداختم بعد نگاهی به صورتش انگار از نگاهم حرفمو خوند دستشو کشید، لبخندی زد و هر دو دستشو برد بالا با قدم های بلند ازش دور شدم.
وقتی به آشپزخونه رسیدم نفسی تازه کردم تا نفسم سرجاش بیاد.
بعدازظهر رفتم برای بچه ها درس دادم.
هوا داشت تاریک میشد که هاجر گفت:
برم عمارت و به صنم کمک کنیم.
از اینکه دوباره اون غریبه رو می دیدم لبخندی روی لبم نشست و چیزی توی دلم زیر و رو شد یه حس ملس،از در پشتی عمارت وارد آشپزخونه شدم صنم خانوم با دیدنم لبخندی زد گفت:
_سلام دختر جان بیا کمکم...
_سلام صنم خانوم چیکار کنم؟
_یکم دوروبر من و جمع کن من برنج و دم کنم کمی آشپزخونه رو جمع کردم،سبزی خوردنو پاک کردم
_برو میز شام و بچین ارباب میخواد بره شهر می خوان شام زوتر بخورن
_باشه الان میرم
ظرفای لازم رو برداشتم رفتم سمت سالن نشیمن زن آخری ارباب با دیدنم پشت چشمی نازک کرد و با غضب ازم رو گرفت یه سلام زیر لب به همه دادم و رفتم میز شام و چیدم برای پذیرایی صنم خودش رفت منم برای یک نفر میز آشپزخونه رو چیدم.
غریبه وارد آشپزخونه شد با دیدنم لبخندی زدو گفت:
_خوبی خانوم فراری؟
متعحب نگاهم و بهش دوختم
_من!؟
_آره تو امروز بعدازظهر
کمی فکر کردم یادم اومد منظورش زیر درخت گیلاس بود.
نشست روی صندلی
_توام بیا بشین.... از تنهایی غذا خوردن بدم میاد ....
اروم طوری که فکر کرد شاید من حرفشو نشنوم گفت : نمیدونم چرا این همه سال به تنها بودن عادت نکردم ...
از این حرفش دلم برای این مرد مهربون گرفت...نگاهی بهم انداخت ، بشین دیگهاین دست اون دست کردم
چیزه چیزه اووممم...
از جاش بلند شد اومد سمتم متعجب داشتم به کاراش نگاه میکردم توی دو قدیمیم ایستاد
دستاشو گذاشت روی هر دوتا شونه ام هولم داد سمت میزمثل یه دختر خوب بشین باهم شام بخوریم میدونم هنوز شام نخوردی صنم حالا حالاها نمیاد...
با یه دستش صندلی رو کشید عقب و فشاری به شونه ام آوردمجبور رو صندلی نشستم خودشم اومد روی صندلی رو به روم نشست
آفرین زن باید حرف گوش کن باشه ...
وقتی نگاه متعجبمو دید خندید که دندونای سفیدش نمایان شد گفت:
بخور سرد شد...
بعد خودش بشقابو پر کرد گذاشت جلوم قاشق چنگالو برداشتم و مجبور شروع به خوردن کردم...
هردو توی سکوت شاممون رو خوردیم...
با دستمالی دور لبشو پاک کرد ممنون خوشمزه بود
و از رو صندلی بلند شد و بدون حرف دیگه ای به سمت در آشپزخونه و از آشپزخونه بیرون رفت...
میزشامو جمع کردم آشپزخونه عمارت مجهز بود.
و فقط صنم خانوم که ندیمه ی زن بزرگ ارباب هست حق داشت اینجا باشه بقیه تو آشپزخونه ی باغ بودن.
رفتم سالن و میز شامو با کمک صنم جمع کردم...
-صنم خانم من برم؟
-برو دخترم خسته شدی...
-نه کاری نکردم
از فردا شب نیا خان نیست خودم کارارو می کنم.باشه من رفتم از همون دری که اومده بودم برگشتم ، با قدمهای آروم....
رفتم سمت اتاق خودمون ...صدای قدم هایی از پشت سرم اومدترسیدم کیه این موقع شب ، آروم خودمو کشیدم پشت درختیقدم ها هر لحظه بهم نزدیکتر می شد تا رسید به درخت و انگار ایستاد ...
از ترس نمی تونستم برگردم ببینم کیه.
اما وقتی اسمم و صدا کرد نفس راحتی کشیدم.
-نترس کاتیا منم ...
از پشت درخت اومدم بیرون و تو تاریکی شب رو به روی غریبه ایستادم.
-چیزی شده؟!
-نه چیزی نشده بیا اینارو برای تو چیدم.
نگاهی به کاسه انداختم.
چون این سمت تاریک بود توش درست دیده نمیشد.
-چی هست ؟!
-گیلاس مگه نمیخواستی .
سرمو بلند کردم و توی تاریکی شب نگاهمو به چشم های مهربونش دوختم.
-بگیر دیگه باید خان رو شهر ببرم معلوم نیست کی برگردم.
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب