فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 47 الی 50

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 47 الی 50

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol

-بسه بسه بیا برو عمارت میز شام رو بچین
-من...!!
-نه پس من یالا برو
با نارضایتی رفتم سمت عمارت اصلی و وارد سالن شدم
از در پشتی سالن به سمت آشپزخونه رفتم.. صنم با دیدنم لبخندی زد
صنم: سلام دخترجان حالت چطوره
-سلام صنم خانوم خوبم شما خوبین
-خداروشکر یه نفسی میاد و میره...بیا کمک کن میزو بچینم
-باشه
درحال آماده کردن وسایل پذیرایی بودم که دختری وارد آشپزخونه شد
گفت: صنم این شام چیشد
نگاهی بهش انداختم... اومد سمتم گفت: تو باید کاتیا باشی درسته!!
-بله اما من شمارو نمیشناسم
دستشو گرفت سمتم: منم نازگلم دختر خان.. اما من تورو موقع پذیرایی دیدم
دستمو دراز کردم و دستشو فشردم: خوشبختم
نگاهی به در آشپزخونه انداخت: من الان برم اما دوباره می بینمت
رفت سمت در آشپزخونه: صنم بدو تا پدر عصبی نشده
- چشم خانوم جان چشم
- چشمت بی بلا
نازگل از آشپزخونه رفت بیرون رو به صنم کردم: این دخترخان بود!؟
-آره دیگه خودش گفت برات
-دختر مهربونی به نظر میاد
- آره خیلی مهربونه،بیا اینارو ببر بچین رو میز
رفتم سالن اصلی و میز شام چیدم
- میزو چیدم صنم خانوم


-خوب بیا رو میز هم برای یه نفر بچین
-اینجا برای کی
-تو به اونش کاری نداشته باش میزو بچین من برم آقا و بقیه رو برای صرف شام خبر کنم
شونه ای بالا انداختم و شروع کردم برای چیدن میز
کارم تازه تموم شده بود که صدای شادی گفت: ننه صنم بیار غذارو که مردم از گشـ...
سرم و چرخوندم و با دیدن من حرفش نیمه تموم موند منم با تعجب بهش نگاه کردم...
-تو اینجایی!!
سری تکون دادم انگار با دیدنم دست پاچه شده بود
دستی به گردنش کشید گفت: صنم نیست
-چرا الان میاد
بدون هیچ حرفی اومد و رو صندلی نشست
-بیا بشین ممنون باید برم
دیگه چیزی نگفت... صنم وارد آشپزخونه شد با دیدن غریبه لبخندی زد: نوش جونت اقا
یه لحظه نگاهم به غریبه بود و یه لحظه نگاهم به صنم خانم
اما هیچی از رابطه ی این دو نفر سر در نمی آوردم
غریبه میگفت ننه صنم و صنم می گفت اقا
اگه پسر اربابه پس چرا با اونا غذا نمیخوره؟؟!
الکی خودمو با کار سرگرم کردم تا اون غریبه غذاشو خورد دستت طلا ننه صنم مثل همیشه خوشمزه بود
صنم با ذوق لبخندی زد: نوش جونت گوشت بشه به تنت برو استراحت کن ننه خسته ای
غریبه دستاشو گذاشت روی چشماش گفت: چشم میرم


نگاهم بهش بود سنگینی نگاهم و احساس کرد که نگاهش و به چشمام دوخت
آروم لب زد ممنونم.. لبخندی روی لبم نشست سرم و انداختم پایین
وقتی از آشپزخونه رفت تندی رفتم پیش صنم : صنم خانم این اقا اسمش چیه...پسر شماس...
صنم با تعجب بهم نگاهي بهم انداخت گفت:تو به اين كارا چيكار داري دختر جان؟
-إه صنم خانوم بگين ديگه
سري تكون دادگفت:اقا پسر اربابه
-پسراربابه؟!پس چرا اينجاو تنها غذا ميخوره؟
-ديگه قرار نشد فضولي كني،حالام برو بقيه كارارو خودم انجام ميدم
(فهميدم ديگه نميخواد راجب اين موضوع صحبت كنه)ديگه اسرار نكردم
و از در پشتی آشپزخونه كه به حياط راه داشت اومدم بيرون... اما فكرم درگيره غريبه بود.حالام فقط ميدونستم پسر اربابه،اما اينكه چرا تنها غذا ميخوره و اين مدت اشنايي هيچي راجب خودش نگفته برام سؤاله...
رفتم سمت آشپزخونه فقط صناو گلنار اونجا بودن.
صنا-سلام كاتيا برگشتي؟
كنارشون روي فرش نشستم-اره صنم گفت برو
گلنار-حتما چيزي نخوردي
-نه بابا
صنا-وايسا غذا بيارم بخوري
از جاش بلندشد و به يه بشقاب برنج برگشت،خيلي گرسنه بودم غذامو تندتند خوردم،يه لحظه يادم اومد از گلنار بپرسم شايد ميدونست،غذام كه تموم شد رو به گلنار گفتم:گلنار اسم پسر كوچيكه ارباب چيه؟
-كدوم پسر هموني كه مرده؟
-نه هميني كه بعضي وقتا تو عمارته
-منظورت اون اقا مهربونس اون كه پسر كوچيكه ارباب نيست



-درست بگو ببينم چي ميگي
گلنار-والا نميدونم منم چند ماه بيشتر نميشه اومدم عمارت آقا،فقط ميدونم پسر اربابه اما از اين ٤تا زنش نيست،كسيم جرات نداره چيزي بپرسه ارباب يا شيانا خان بفهمه حسابش با كرام الكاتبين،من ميرم بخوابم...
متعجب نگاهي به رفتن گلنارانداختم
-ميگم كاتيا اين اربابم چقدر زن و بچه داره
متفكر به صنا نگاه كردم:بايد پنج تا زن داشته باشه،شيانا خان و رادين خان و نازگل ماله زن اولشه ،ادرين و اريا واسه زن اخرشه
-پس اون دوتا زن ديگش چي
-ارين واسه زن اخرش بود كه جمشيد كشتش
-خب اين ناشناسه واسه يكي از اون چهارتاس
-اين وسط يه چيزي غير عاديه فهميدي؟
-اووف ولش كن بيا بريم بخوابيم فردا
صب زود بايد بيدار شيم از جام بلند شدم اما فكرم درگير خان و خان زاده هاش بود،از صبح كه بيدار شديم درگير كار بوديم.
ارباب گفته بود براي كار گرهايي كه براي ميوه چيني اومده بودن بايد غذا درست كنيم ،همه تو اشپزخونه در حال كار بوديم كه هاجر صدام كرد-بله هاجر خانوم
-بيا اين چائي هارو ببر براي كارگرها
-من ببرم؟
-من نميدونم چرا هر وقت من به تو كار ميگم باز ميپرسي من؟مگه اسم تو كاتيا نيست پس تو بايد بري
بحث با اين زن بي فايده بود،سيني ليوانارو با قوري بزرگ چايي برداشتم،اووف چه سنگينه...
رفتم ته باغ كه درختاي ميوه داشت و ازهمه نوع درخت ميوه اونجا کاشته بودن و حاصل زیادیم داده بودن
تعدادي زن و مرد هم درحال كار بودن،جعبه هاي ميوه رو پر ميكردن يه گوشه ميچيدن با ديدن من دست از كار كشيدن ،كمي معذب شدم...
-بفرمایید چایی
همه دست از کار کشیدن اومدن سمت فرشی که پهن بود.


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 47 الی 50 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب