فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 39 الی 42

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 39 الی 42

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol

اخ یواش تر صنا درد میکنه
_میدونم عزیزم اما باید صبر کنی تا برات چرب کنم چشامو بستم لبم رو به دندون گرفتم تا صنا کارشو انجام بده
_تمام شد
-دستت درد نکنه...
با کمک صنا پیراهنم رو پوشیدم و اروم تو جام دراز کشیدم
_صبر کن شاید چیزی برای خوردن پیدا کردم
با حرف صنا یادم امد از صبح چیزی نخوردم ،معدم دیگ داشت عادت میکرد به این چیز نخوردن ها صنا رفت بیرون و بعد ازچند دقیقه برگشت
_پاشو کاتیا یکم نون با شیر گرم برات اوردم اینم دستش درد نکنه خدیجه قایمکی از هاجر داد
اروم تو جام نشستم صنا شیر و نون محلی رو گذاشت رو پام و خودش تند تند شروع کرد به ریز کردن نون توی شیر
_بیا بخور خواهری میدونم قوت نداره اما از گشنگی بهتره
قاشق رو برداشتم نگاهم به دستم افتاد که رد شلاق روش و خون بسته بود ،نفرت نشست توی دلم نسبت به این مرد سنگی مغرور ،کاسه ی شیر رو تا اخرش خوردم و دوباره دراز کشیدم
- دستت درد نکنه صنا
_نوش جونت عزیزم من برم باید ظرفا رو بشورم تو استراحت کن انگار اتابک خان گفته امروز و فردا رو کاری به کارت نداشته باشن
با این حرف صنا نفسم رو اسوده بیرون دادم چشمام رو بستم و به خواب رفتم..
تا اخر شب توی اتاق تنها بودم ،صنا توی اشپزخونه ی عمارت بود.بدنم با هر تکونی که میخوردم درد میگرفت
صنا با چهره ی خسته وارد اتاق شد لبخندی زدم
-خسته نباشی
_امروز خیلی کار کردیم
امد کنارم نشست تیکه نونی که دستش بود گرفت سمتم



_ببخش عزیزم فقط تونستم همین یک تیکه نون رو بیارم هاجر بالای سر هر دومون بود و اجازه نداد چیزی بیارم
گفت:(کسی که کار نمیکنه نباید غذا بخوره)
بغض راه گلومو گرفت احساس حقارت کردم پوزخندی زدم
-اشکال نداره اما دیگه به خاطر من خودتو حقیر نکن باشه؟ ادم با گرسنگی نمیمیره پس خیالت راحت باشه
صنا فقط سری تکون داد و ازجاش بلند شد تشکش رو پهن کرد.
_من خیلی خسته ام میخوابم
_ باشه بخواب
پشتش رو به من کرد و خوابید اما من از تکون شونه هاش فهمیدم داره گریه میکنه یک تیکه نون کندم و با بغض خوردم قطره اشکی از چشمم روی دستم چکید با حرص پشت دستمو روی صورتم کشیدم از درد نفسم بند امد یادم افتاد که یک طرف صورتم زخمیه سرم روی بالشتم گذاشتم و بدن پر از دردمو زیر پتو مچاله کردم.
صبح با نور افتاب بیدار شدم نگاهی به جای خالی صنا انداختم حتما رفته اشپزخونه از جام بلند شدم تا برم ابی به دست و صورتم بزنم پیراهنم به پشتم چسبیده بود و لباسای دیروزی رو صنا توی اشغالی انداخته بود دیگه قابل
پوشیدن نبودن یک کت و دامن برداشتم تا برم پشت عمارت کنار جوی اب خودمو بشورم نمیتونستم با این بدن
خونی بمونم نگاهم به اینه چوبیم افتاد برش داشتم و چشامو بستم...اینه رو جلو صورتم گرفتم و اروم چشام رو باز
کردم نگاهم به دختر رنجیده و با صورت زخمی توی اینه افتاد اروم دستی روی زخم صورتم که که زیر چشم چپم بود کشیدم خون روی صورتم خشک شده بود،و زیر چونم کبود شده بود ....
از جام بلند شدم و اروم از اتاق بیرون رفتم کسی اون اطراف نبود اروم رفتم پشت باغ کنار جوی اب افتاب ملایمی در حال تابیدن بود.


نزدیک جوی اب چندتا دختر پسر در حال بازی بودن با دیدنشون لبخندی روی لبم نشست با دیدن من دست از بازی کشیدن و کنار هم
ایستادن لبخندی زدم با صدای رسائی گفتم:
سلام بچه ها.نترسید ، منم ادمم
سمتشون رفتم ، لب جوی اب نشستم و دست و صورتمو شستم تا خون های روی صورت و دستام بره وقتی کارم تمام شد
برگشتم طرفشون و گفتم:
دیدین ادمم حالا نمیخواین خودتون رو معرفی کنین؟اسم من کاتیاس اسم شما چیه؟
دیدم دوباره ساکتن
ببینم شما ها درسم میخونین؟ یکی از بچه ها که انگار از همه بزرگتر بود و میخورد که ده سالش باشه گفت:
_ما پسرا سه کلاس خوندیم ولی ارباب اجازه نمیده دخترا درس بخونن
با این حرف پسره تو فکر رفتم که یک دختر کوچولوی چشم و ابرو مشکی گفت:
_من خیلی دوست دارم درس بخونم تا مثل شهریار بشم ببینم شما چطور تو باغ عمارت هستین؟دعواتون نمیکنن؟
همون پسر اولی دوباره گفت:
_نه ما با پدر مادرامون امدیم اینجا تا میوه های باغ رو بیچینم ، الان وقت ناهار بود امدیم اینور تا یکم بازی کنیم
افرین؛نگفتین اسماتون چیه؟
همون دختر کوچولو گفت:
_من اسمم زهراس
افرین چه دختر خوشکل و نازی هستی
با این حرفم خنده ایی روی لبش نشست که دوتا دندون های افتادش نمایان شد با حرف زهرا و معرفی خودش بقیه هم اسماشون رو گفتند خواستن برن که جرقه ایی توی سرم زد و گفتم:
بچه ها دوست دارین خوندن نوشتن یاد بگیرید؟
همشون خوشحال سر تکون دادن
علی همون پسره که از همشون بزرگ تر بود گفت:
_اما ، ارباب بفهمه هممون را دعوا میکنه
شما ها اگه به کسی نگین هیچ کس نمیفهمه


دیگه حرفی نزدن خب فردا اگر تونستید دفتر و مداد بیارید...بچه ها خداحافظی کردن و رفتند
بعد از این همه مدت اینجا امده بودم برای اولین بار لبخند رضایت بخشی زدم از جام بلند شدم الان وقت حمام نبود احتمال داشت کسی این ور ها بیاد دوباره رفتم سمت اتاق تا کمی استراحت کنم از فردا دوباره باید شروع به کار می کردم پس باید جون داشته باشم
شب صنا یه كم برنج اورد و گفت:
_خود هاجر داده
شام رو خوردم ، صنا خوابیده بود ، از جام بلند شدم و لباسامو برداشتم سمت ته باغ رفتم تا خودمو بشورم قرص ماه وسط اسمون بود و باعث شده بود تا هوا خیلی تاریک نباشه ستاره های پر نور تمام اسمون و رو گرفته بودن اروم و با احتیاط لباسامو در اوردم و موهای بلند و بافته شده ام رو باز کردم اروم تو اب رفتم از سردی اب بدنم مور مور شد
اما مجبور بودم همین که اب به زخم های پشتم خورد از درد دستامو مشت کردم اروم اروم بازوها و تاجایی که دستم میرسید بدنم رو شستم از اب امدم بیرون و حوله ام رو دورم پیچیدم تا اب بدنم گرفته بشه و لباسامو بپوشم
درحال خشک کردن بدنم بودم که صدای خش خش امد ترسیدم ونگاهی به اطرافم انداختم اما کسی نبود سری تکون دادم شاید خیالاتی شدم.
دوباره شروع به خشک کردن بدنم کردم اما این بار صدای قدم های که انگار تو چند قدمیم بود به گوشم رسید از ترس دستم رو حوله ام خشک شد قلبم محکم میزد جرأت نداشتم به عقب برگردم فقط دعا میکردم اشتباه کرده
باشم اما همین که دست داغش روی بازوی برهنم نشست احساس کردم قلبم برای یک لحظه از کار افتاد


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 39 الی 42 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب