فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 20 الی 22

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 20 الی 22

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol



از اون اسب های یاغی و اصيل بود ...آروم به سمتش رفتم که دوباره واکنش نشون داد ...
-هیس آروم باش اسب خوب، من باهات کاری ندارم.
آروم آروم دستمو رو یالش کشیدم ، شیهه ای کشید و با سرش دستمو پس زد...
اما عجیب اين اسب به دلم نشسته بود ... دوباره با آرامش دستمو به سمتش بردم ، چند بار دستمو پس زد...
اما بالاخره رام شد ...زیر پاشو تمیز کردم. علوفه تازه اى برای اسب ریختم...با تنى خسته از اصطبل بیرون رفتم، تمام لباسام کثیف شده بود و بوی بد گرفته بود...یواش سمت اتاق خودمون رفتم ، لباسامو برداشتم و به سمت همون جوی آب رفتم ...
یه قسمتش درخت های بلند دورشو احاطه کرده بود و دید نداشت.
لباسامو رو شاخه درخت گذاشتم و لباسای کثیفمو در آوردم.موهای بلند بافتمو باز کردم... توی آب رفتم ، اينقدر موندم تا بدنم به سردی آب عادت کنه.وقتی بدنم به سردی آب عادت کرد ، بدنم رو با شوینده ای که مادر از روسیه برام آورده بود ، موهای بلندم رو شستم.به خاطر گرونی و نبودنش توی روستا ...کمتر کسی از مواد شوینده استفاده می کنه.
به سرعت از آب بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم.داشتم موهای بلندم رو خشک می کردم ، که احساس کردم نگاهی روم سنگینی میکنه.نگاهی به اطراف انداختم، اماکسی نبود. شونه ای بالا انداختم موهام رو خيس خیس بافتم و روسری سرم کردم.لباس چرکامو شستم، روی شاخه درخت پهن کردم و از قسمت درختی جوی آب اومدم بیرون.
نگاهم به مردی که پشت به من لب جوی آب نشسته بود افتاد.انگار صدای پام رو شنید که سرشو برگردوند و من اون دو گوی قهوه ای رو دیدم ...از دیدن دوباره این مرد خوشحال شدم.لبخندی روی لبم نشست...از جاش بلند شد و کمی سرشو خم کرد ..
-سلام بانو ...
-سلام شما کجا بودین ؟
-لبخندی زد، جای خوبی نبودم . شما چطورین ؟ دیگه زخمی نشدی؟
-نه خدا رو شکر ، فقط امروز این جناب خان کوچیک هوس کرده بودن تا بنده اصطبل رو تمیز کنم.
-کار سختی انجام دادی؟
-بله ، اما دستور بود.
سری تکون داد و چیزی نگفت.
-خوب من برم تا صدای هاجر در نیومده.
-باشه ، برو.
تندی سمت آشپزخونه رفتم ...هاجر با دیدنم عصبی داد زد کجایی؟
-حموم بودم.


تندی سمت آشپزخونه رفتم ...هاجر با دیدنم عصبی داد زد کجایی؟

-حموم بودم.
-مگه دختر خانی که هر روز حموم میری؟!
زود باش برو عمارت، آقا امشب مهمون دارن.شما ها باید پذیرایی کنین.
-داد زد گلنار، آدینه، صنا...شما ها همه به عمارت اصلی برين ، یالا ....
-گلنار چجور مهمونی هست
-گلنار: آقا آخر هر ماه یه مهمونی تو
عمارت برگزار میکنه ، تعدادى از خان ها و پسرهاشون به اين مهمانى ، میان.البته زنان و دختراى خان هایی که تمایل داشته باشن هم میان.
سری تکون دادم.همه وارد عمارت شدیم.
زنی با لباس فرم طرفمون اومد و گفت: من صنم هستم ، خدمتکار قسمت عمارت.
شماها باید از مهمون ها پذیرایی کنید و نگاهی به سر تا پامون انداخت.
رو به گلنار گفت: یه آب به دست و صورتت بزنی بد نیست.دنبال من بیایین، باید لباس فرم تنتون کنین.
همه دنبال صنم وارد اتاقی شدیم.
چهار دست کت و شلوار یه رنگ دونه دونه پرت کرد طرفمون.
-زود عوض کنین، آشپزخونه عمارت بياين ...
نگاهی به کت و شلوار سورمه ای که خط های سفید داشت انداختم و لباسای خودمو در آوردم و کت و شلوار مخصوص رو پوشیدم.روسری که گذاشته بود، سرم کردم.
-گلنار با ذوق لباسش رو پوشید چرخی زد...
آخر ماه ها رو خیلی دوست دارم از این لباس خوشکلا می پوشم و کلی زن و دختر رنگارنگ می بینم.
صنا طرفم اومد و آروم گفت:
-کاتیا یادته پدر همیشه از مهمونیای آخر ماه پسر خان بد می گفت و شرکت نمی کرد؟!
تازه دوهزاریم افتاد.
-آره صنا الان یادم اومد. باید خیلی مراقب باشیم.
-باشه آبجیم ولی من می ترسم.
-دستشو فشردم....
-توی سالن باشین ...شما دوتا هم اشاره ای به صنا و آدینه کرد، اینجا باشید .. قراره دوتا از خدمتکار های آقا هم بیان کمک تون ...
-شب شده بود و مهمان ها هم کم کم داشتن می اومدن.
یه قسمت سالن رو برای پذیرایی از مهمون هایی که نوشیدنی خاصی از جمله مشروبات الكلى مثل ودکا و ... می خوردن آماده کردیم.
سینی نوشیدنی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم .بعداز چندتا پله به سالن بزرگ و اصلی وارد شدم...نگاه کلی به سالن انداختم...


یه سالن بزرگ و مجلل ، قسمتی دختر پسرهایی که اکثریتشون شهری بودن یا به شهر برای درس رفته بودن، بود . از طرز لباس پوشيدنشون كاملا معلوم بود.در رأس مجلس اتابک خان و چند تا مرد و زن تو سن اتابک خان نشسته بودن...گلنار رفت قسمت اتابک خان و من رفتم سمت جوون ها...شیانا خان هم مثل پدرش در رأس مجلس جوونا نشسته بود.با سینی نوشیدنی ها سمتشون رفتم ، نفری یه لیوان برداشتن...
زنی کنار شیانا خان نشسته بود، سینی رو گرفتم طرفش پوزخندی زد گفت: خدمتکار جدیدی؟
-شیانا خان پاهاشو جا به جا کرد گفت: خون بس هستن...
زن دوباره با حقارت نگاهی به سر تا پام کرد...
-تو لابد دختر زن فرنگی فرهاد خانی ...اسمت چیه؟
-لازم نمی بینم تا بگم..
عصبی از جاش بلند شد که....
شیانا خان مچ دستش گرفت.
با تحکم گفت : بشین عزیزم خودم میدونم چطور آدمش کنم ،اسم یه خدمتکار انقدر مهم نیست تا بدونی ...بدون هیچ حرفی چرخیدم که نگاهم به در ورودی سالن خیره موند....
باورم نمی شد بعد از چند وقت یکی از اعضای خانواده ام رو ببینم.
اونم کی، شاهین برادرم...شاهین هم با دیدن من سر جاش ایستاد، هر دو خیره به هم بودیم ...
صدای شیانا خان از پشت سرم بلندشد
-ببین کی اومده، پسر فرهاد خان...
شاهین با قدم های محکم به سمتمون اومد...انگار به پاهام وزنه ی سنگینی وصل کرده بودن که قدم از قدم بر نداشتم فقط نگاهم به شاهین بود.
وقتی به نزدیکمون رسید، با چشم های حسرت بار و غمگین نگاهی به صورتم کرد ..
-شیانا خان: به جناب شاهین خان از این طرفا....
دستش رو به سمت شاهین دراز کرد ، شاهین با اکراه دست دراز شده ی شیانا خان رو فشرد.شیانا خان خیلی جدی رو به من کرد، نوشیدنی تعارف کن به آقا...
خم شدم جلوی شاهین و با کنایه گفتم:
-بفرمایین شاهین خان ...
سرشو انداخت پایین ،
_ نمی خورم.
شیانا خان با غرور که از تک تک حرکاتش معلوم بود گفت: چرا شاهین خان ، نکنه با یه دونه هم گرم میشی؟


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 20 الی 22 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ،