فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 11 الی 13

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 11 الی 13

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol

يه آشنا ،تو فكر كن يه دوست، اگر وقت داشتي شبا بيا اينجا من اين اطرافم
و آرام آرام بدون اينكه پشت سرش را نگاه كنه رفت ،شونه اي بالا انداختم ، از جام بلند شدم و با همون پاهاي زخمي و لنگان لنگان با صنا ظرفارو داخل ساختمان برديم ، هاجر با ديدنم عصبي گفت:دو تا تيكه ظرف شستن انقد وقت ميگيره كه شما دوتا انقد دير كردين؟
-ببين خانوم اگه خيلي دير شده بود خودت ميرفتي ميشستي
اومد طرفم و يقه ي لباسم رو گرفت
گفت:ببين دختره ي پتياره براي من زبون درازي نكن فهميدي ، حالام يالا برو پيازا رو پوست بگير
حالم داشت از بوي بد عرقش كه با بوي پياز داغ يكي شده بود ، بهم ميخورد همين كه يقه ام رو ول كرد نفس عميقي كشيدم (واي خدا اينا حموم نميرن)
بدون هيچ حرف ديگه اي سر گوني پيازا نشستم ،گلنارم كنارم نشست
گفت:ببين من چه جوري پوست ميگيرم توام همون كارو بكن
چاقو رو دستم گرفتم و نگاهم به دست گلنار بود كه چطور پياز پوست ميگيره،بعد از يكي دوتا دستم تند شد و ياد گرفتم.
تا شب تو آشپزخونه در حال كار بوديم....فقط گاهي گلنار با ما حرف ميزد ولي بقيه از ما دوري ميكردن انگار كه ما يه جزامي باشيم.
بالاخره بعد از خوردن يه تيكه نون و كمي كدو خسته و كوفته به سمت اتاقمون رفتيم (باروم نميشد از اون همه
غذاي مجلل سهم اين همه زن زحمت كش بشه يه تيكه نون و كمي كدو بد مزه)
از درد كف پام به خودم ميپيچيدم ، صنا كنارپام نشست
-كاتيا بگو چيكار كنم ، برم بهشون بگم درد داري؟
-خواهر من اخه اونام خيلي اهميت ميدن مهم نيست خوب ميشم يكي آروم به در اتاق زد
-واي كاتيا كيه؟
-ترس نداره كه صبر كن ببينم كيه
لنگان لنگان به طرف در رفتم
-كيه؟
اما كسي جواب نداد، اروم درو باز كردم با ديدن قامت بلند مردي كه چهرش تو تاريكي باغ معلوم نبود يهو ترسيدم ،خواستم درو ببندم كه پاشو گذاشت لاي در يه چيزي رو گرفت طرفم
اروم گفت:نترس منم
از تن صداش شناختم همون ناشناس كنار جوي آب هست
گفتم:شما اينجا چيكار ميكنين؟


هيـــس اينو بگير پماده براي پات خوبه
دست دراز كردم تا پماد رو ازش بگيرم كه دستم به دست هاى گرم و مردونه اش خورد سرش رو بلند كرد براي لحظه اي نگاهش تو تاريكي باغ كه حتي چهره اش هم معلوم نبود رو به نگاهم دوخت براي لحظه اي گلگون شدن گونه هامو احساس كردم ، باصداي لرزوني گفتم:ممنون و درو بستم و پشت در نشستم
صنا-كي بود اين چيه تو دستت ؟
نفسم رو بيرون دادم
-پماده از يه غريبه اما آشنا
- كاتيا خل شدي من كه اصلا نفهميدم چى مى گى !
-هيچي ولش كن....
صنا-هركي بوده دستش درد نكنه
پماد رو به كف هر دوپام كشيدم و با تني خسته روي تشكي كه صنا پهن كرده بود دراز كشيدم ،صنا چراغ نفتي رو
خاموش كرد . فقط عمارت اصلي و آشپزخونه برق داشت و ما هنوز داخل عمارتو نديده بوديم و جز همون زن ارباب كه انگار زن آخرش بود بقيه رو هم هنوز نديديم .
صنا-كاتيا يعني الان پدرو بقيه چيكار ميكنن ، دلم براي همشون تنگ شده و زير گريه زد
خودمو كشيدم سمتش و بغلش كردم ،با صداي بغض دارى گفتم:اونام حتماً نگران ما هستن و دلشون برامون تنگ شده
-راسته كه ديگه نميتونيم ببينيمشون؟
-اره عزيزم
با ياد آوري چهره ي زيباي مادرم قطره اشكي از چشمام چكيدو لاي موهاى بلند و افشانم گم شد سرم روي سر صنا گذاشته و خوابيدم ، روزاي سختي در انتظارمون بود بايد قوي باشيم.
صبح با صداي داد و بيدادى بيدار شدم با نگاه گيجي اطراف رو ديدم كه با قيافه ي عصبي هاجر روبه رو شدم ، با فرياد مى گفت:مگه مهموني اومدين تا اين موقع خوابيدين پاشيد ببينم
زير لب گفتم:ميتوني با خوبيم حرف بزني
-چي داري ميگي
-هيچي گفتم چشم سركار خانوم
-تا چند دقيقه ديگه تو آشپزخونه باشين و به سرعت بيرون رفت
-صنا پاشو
صنا تكوني خورد -صنا پاشو، اينجا عمارت خودمون نيست ،دِ يالله پاشو ديگه
تا اين زنيكه نيومده دوباره غرغر كنه لباساي ديروزمو درآوردم يه كت و شلوار از چمدونم برداشته و موهاي بلندمو شونه كردم و دوباره بافتم ،يه روسري سرم كردم لباس چركارو گذاشتم تا بيكار شدم برم لب جوي پشت ساختمان آشپزخونه بشورمشون....


همراه صنا از اتاق بيرون رفتيم هوا تازه روشن شده بود هواي اول صبح سرد بود و لرز به تنمان افتاد
-ميبيني مارو كله سحر بيدار كرده اونوقت غرغرم ميكنه
وارد آشپزخونه شديم...به لطف پماد ديشب ، پاهام كمي بهتر شده بود و ديگه اون درد كشنده را نداشت ، همه تو آشپزخونه درحال كار بودن خديجه به سمتمون اومد و گفت :بدويين دخترا ظرفاي صبحانه رو آماده كنين اقا مهمون داره از ديروز پسر بزرگ آقا با همسرش از ده بالا اومدن...
ظرف هاي صبحانه رو آماده كرديم و توي سيني هاي بزرگ چيديم
خديجه-گلنار بيا با اين دخترسيني هاروتوى عمارت ارباب ببرين ، سيني رو برداشتم با گلنار و چندتا از دخترا به سمت عمارت ارباب رفتيم ، استرس داشتم ميدونستم خان و خان زاده ها همه اونجا هستن....
وارد سالن بزرگ و مجلل عمارت شديم...
داخل عمارت از نظر بزرگي و زيبايي دوبرابر عمارت ما بود ،فقط يه طرف سالن يك ميز بزرگ خانوادگي قرار داشت كه همه دور ميز نشسته بودن، كمرم از سنگيني سيني داشت از جاش كنده ميشد ...
ارباب تو رأس ميز با ابهت خاصي نشسته بود و بقيه دور ميزنشسته بودن و من جز اون زن ديروزي كسي رو نميشناختم بدون هيچ حرفي شروع به چيدن ظرفاي صبحانه كردم تمام حواسم به چيدن ميز بود.
صندلي كنار ارباب خالي بود ،مردي هيكلي كه سرتا سر مشكي پوشيده بود روي صندلي كنار ارباب نشست ،
خواستم برم كه همون مرد مچ دستمو چسبيد...سرمو بلند كردم و نگاهم به دو تا چشم مشكي خشن افتاد كه اخم غليظي بين دو ابروي كمانى و پرپشتش نشسته بود از جديت نگاهش قلبم از استرس شروع به تپيدن كرد ،با اون دستاي قوي و مردونه اش فشاري به مچ دستم آورد


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (1 نظر)
مرتب سازی بر اساس:


Ahoo (10:39   1399/11/21)

عالی رمانه کد: 1385


 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 11 الی 13 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب ،