فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 5 الی 7

رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 5 الی 7

ویرایش: 1395/12/21
نویسنده: chaampol

پدرم ، پدرقدرتمند من سرشو پایین انداخت و باصدای غمگینی گفت :
وسایلتونو جمع کنین تا فردا به ده بالا بريد
با قد خمیده از جاش بلند شد و سمت پله ها رفت ، با نگاهم قامت خمیده ی پدرم و دنبال کردم اونقدر نگاهمو به پله ها دوختم تا پدرم از دیدم محو شد...
سکوت بدی سالن رو فرا گرفته فقط صدای گریه کردن آروم شهربانو و صنا سکوت رو میشکست از جام بلند شدم و سالن و ترک کردم همین که وارد اتاقم شدم زیر گریه زدم...
مامان کجایی؟؟؟الان وقت تنها گذاشتن بود آخه؟؟؟
همین طور گریه میکردم و ضجه میزدم من دوست نداشتم به عنوان کلفت برم بعد ازینکه حسابى گریه هامو کردم چمدونمو برداشتم و هرچی لباس داشتم و لباسایی که مامان از روسیه برام می اورد تو چمدون چیدم ،با چشمای پف کرده با ذهنی خسته خوابیدم تا فردا زندگی جدیدی رو شروع کنم...
با نور شدید آفتاب چشمامو باز کردم چشمام خیلی میسوخت از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستمو یک کت دامن با یه روسری کوتاه پوشیدم
یه سرمه به چشمای آبیم کشیدم هر وقت سرمه میزدم یه خال تو چشام میافتاد و قشنگ ترش میکرد
ما برعکس بقیه که لباس محلی میپوشیدن ، کت دامن یا کت شلوار میپوشیدیم چمدونم و برداشتمو به
پایین رفتم ،صنا هنوز گریه میکرد و به شهربانو چسبیده بود ، آه پر حسرتی کشیدم مامان حتی نبود تا برای بار اخر
عطر تنشو به خاطر بسپارم...
همراه پدر و بقیه تا نزدیکی ماشین شاهین رفتیم همه ی کارگرا و خدمتکارا تو حیاط بودنو و گریه میکردن
انگار اینا هم میدونستن که مابرای مرگ تدریجی میریم که اینطور گریه میکردن...

با شهین تاج خداحافظی کردم ، شهربانو بغلم کرد و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :
مواظب هم باشین ، تو عاقل تری هوای صنا رو هم داشته باش
_باشه مادر شهربانو مامان ،اومد بهش بگو خیلی دوسش دارم
بغض راه گلومو گرفت برای اولین بار پدر بغلمون کرد و پیشونیمونو بوسید
سوار ماشین شاهین شدیم با نگاه از عمارت بزرگ و سرسبزمون خداحافظی کردم ....


سخته دل کندن از خونه ی ابا و اجدادی معلوم نبود دوباره این عمارتو میبینم یانه ، از جاده های خاکی ده گذشتیم و بالاخره به ده بالا رسیدیم یه بار وقتی بچه بودم ده بالا اومده بودم شاهین کنار یه عمارت بزرگ نگه داشت ، پیاده
شدیم شاهین چمدونارو گذاشت زمین و سرشو انداخت پایین و با صدای گرفته ای گفت :
_من و ببخشین
پوزخندی زدم
_برو داداش ، ما که یه ناتنی بیشتر نیستیم
با این حرفم سرشو بلند کرد و نگاه دقیقی بهم انداخت نگاهش شرمنده شد
و چیزی نگفت و سوار ماشینش شد و رفت...
نگاهی به در بزرگ عمارت انداختم و با دست محکم به در زدم چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خدمتکار پیر در و باز کرد و گفت :
شما؟؟؟
اخه این چه رسم مزخرفیه چرا حتی یه نفرم همراه ما نیست؟؟
صدامو صاف کردم و گفتم :
ما دخترای فرهاد خان هستیم
مرد پوزخندی زد :
شما همون خون بس ها هستین
بعد داد زد :
خانوم خانوم بیا خواهرای قاتل پسرت اومدن....
آروم وارد حياط بزرگ و مجلل عمارت شديم ، عمارتشون دو برابرعمارت ما بود همین که در باغ و باز میکردی ، يه فواره بزرگ رو به روت قرار داشت، يه عمارت سفيد و بزرگ هم وسط باغ قرار گرفته بود ، همين طور با نگاهم داشتم
اطرافو ديد ميزدم كه يهو يه طرف صورتم سوخت و صداي خشمگين زني كه تو سرم اكو شد....
زن-تو خواهر همون حرومزاده اي كه پسر جوونم رو ناكام كرد؟
و يهو دوباره به طرفم يورش اورد ، كه خيلي جدي دستاشو گرفتم و گفتم :به من دست نميزني
-تو دختره ي كلفت ميخواي به من بگي چيكار كنم چيكار نكنم؟
روسريمو كشيد افتاد به جون موهاي بلند بافته شده ام.
با داد اتابك خان دست از زدنم برداشت
_ اينجا چه خبره؟
همون زني كه منو زده بود خودشو به سليطه بازي زد وگفت:اقا نميدوني كه اين دختره ي پتياره چي ميگه نيومده خودشو واسه ما ميگيره ، فك كرده هنوز دختر خانِ و اينجا خونه ي اون پدر حروم زادشه نميتونستم توهين به پدرمو ببينم و سكوت كنم با خشم فرياد زدم: حروم زاده خودتي زنيكه ي سليطه
زن-ديدي آقا ديدي؟
اتابك خان عصبي اومد سمتم موهای بلندم رو دور دستش پيچيد با اون قيافه ي خشنش چشم دوخت به چشمام ،هيكل من در برابر اتابك خان هيچ بود.
با دندوناي كليد شده گفت:خيلي زبون داري دختر جان
لال شده بودم....
اتابك خان-چيه تا الان خوب داشتي بلبل زبوني ميكردي موهامو ول كرد داد و زد:اكبر اون فلك رو بر دار بيار تا به اين دختره نازپرورده ي فرهاد خان نشون بدم اينجا عمارت اون پدر بي غيرتش نيست دِ يالا
همه ي خدمتكار ها و زن هاي اتابك خان تو حياط جمع شده بودند


بفهمه من دختر فرهاد خان هستم و يك خان زاده ام...
دونفر دستامو گرفتن و پاهامو به فلك بستن با اولين شلاقي كه به كف پام زده شد نفسم تو سينم حبس شد درد توى تمام تنم پيچيد، لب پايينمو زير دندون گرفتم كه صداي فريادم بلند نشه ، با هر شلاقي كه به كف پام ميخورد حس ميكردم كه داره روح از تنم جدا ميشه ، چشمام تار مي ديد تو دهنم مزه ي خون رو حس ميكردم از بس كه با دندونام محكم به لبم فشار مي اوردم ، لبم بى حس و خون آلود شده بود . نگاهم به اخرين طبقه ي عمارت افتاد به مردي كه روي صندلي نشسته بود و با لذت اين صحنه رو تماشا ميكرد و انگار براش لذت بخش ترین صحنه ی دنیا بود ....چهره اش واضح نبود
نميدونم چقدر شلاق خوردم ، فقط ميدونم از درد، كف پام بي حس شده بود.صنا باگريه روي زمين نشسته
گفت:خان تروخدا خواهرم مُرد ببخشينش
با خشم به صنا نگاه كردم تا ساكت بشه اما اون خواهر بود و دلسوزپاهامو باز كردن
-ببين ضعيفه ديگه نبينم جز چشم خانوم و چشم آقا چيز ديگه اى از دهنت در بياد كه روزگارتو بدتر از اين ميكنم ، ببرينش تو اتاقش.
دو نفر زير بغلم را گرفتن كشون كشون سمت اتاق ته عمارت بردنم و پرتم كردن توي اتاق ١٢متري كوچيك كه فقط يه فرش و دو دست رختخواب داشت صنا كنارم نشست و سرمو تو بغلش گرفت چشمامو بستم اينم از پذيرايي و استقبال اولين ديدار...
صنا دستي به موهام كشيد،فين فين كنان گفت:كاتيا حالت خوبه؟
نفسم رو بادرد بيرون دادم ،با ناله گفتم:خيلي درد دارم
-الهي من بميرم ،چيكار كنم تا حالت خوب شه؟
درد پاهام شروع شده بود و ذوق ذوق ميكرد،بدن درد مندم رو با كمك صنابه كنار ديواركشيدم ،به ديوار تكيه دادم به پاهای خونيم نگاهي انداختم ،از خونايي كه كف پام جمع شدن بود چندشم شد از درد زياد و طاقت فرسا ،لبام رو جمع كردم .
صنا دستي به كف پام كشيد دادم بلند شد
-واي صنــا دست نزن،درد ميكنه پاشو از توي چمدونم يكي از شالامو بيار روش ببندم
صنا به سمت چمدونم رفت و با يك شال برگشت ،شال رو پاره كردم و كف هر دو پام رو بستم
-كاتيا من ميترسم اينا خيلي وحشين
سري تكون دادم


منبع: کانال تلگرام رمانکده
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (1 نظر)
مرتب سازی بر اساس:


نیلگون (16:34   1400/2/20)

بهترینننن
واقعا عالی کد: 1398


 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 5 الی 7 نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان کاتیا دختر ارباب ، کانال تلگرام رمانکده ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی