فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سیزدهم - الف

داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سیزدهم - الف

ویرایش: 1395/12/23
نویسنده: chaampol
🔻امیر على جلوى لب تاپ ایستاده و انتظار تصمیم او را مى کشد.
سکوت سنگینى بین دو مرد حکمفرما شده ،عاقبت نامدار رو به دوربین به امیر على مى گوید :
- بهتره یکسالى صبر کنى ،تو تازه داره سى سالت مى شه ،یکى دو سال چیزى نیست. پسر بچه و نوجوون هم نیستى که من بخوام به کارى وادارت کنم. تو این مدت هم میتونى شناخت بهترى از
ایشون پیدا کنى ،و صد البته یک جواب مطمئن تر و درونى تر براى من.
- من تصمیمم رو گرفتم ،مطمئن باشین تو دو سال هیچ تغییرى نمى کند ،ضمناً خواستگار زیاد داره ،بعید نیست تو همین سه ماه شوهرش بدن .
مطمئن است؛ این پسر، کپى برابر اصل خودش است! یک نسخه ی تکمیل شده ....به خوبى حسى
را که الان در درون امیر على جریان پیدا کرده مى شناسد ،حس مى کند
امیر على! تو هنوز به هیچ چیز ایران آشنا نیستى ....خیال نکن من تا آخر دنیا هستم ،مستقل که بشى ،اگر مشکلى در کارت پیش بیاد، ممکن گاهگاهى از طریقى کمکت کنم ،ولى توى زندگیت
،خودت هستى و خودت . درست فکر کن و تصمیم بگیر . تو اینجا بزرگ شدى با فرهنگ اینجا، با قوانین اینجا ،شاید نتونى تو ایران دووم بیارى. اینهم بدون؛ اون دختر با اومدن اینجا ممکنه اخلاق
و رفتارش تغییر کنه ،اونى نباشه که تو مى خواى... یه مدت معاشرت کن ،حرف آخرم اینه ...عجله نکن.
امیر على بى صبرانه مى گوید:
- تا اون زمان ،نازنین رو شوهر میدن، اگر من همین الان اقدام نکنم ،ممکنه به خواستگارهاى دیگه ش جواب مثبت بدن.
نامدار سرش را پى در پى به چپ و راست تکان مى دهد و همزمان فکرش پرواز مى کند به سالهاى دور .
- دلیل این انتخاب عجولانه چیه؟!
بدن بلندش را به سمت کامپیوتر خم مى کند.
- هه!! شما به چه دلیل مامانو انتخاب کردى؟! ....من حق دارم انتخاب خودم رو داشته باشم.
آهى مى کشد ،دستش را به زیر چانه اش مى کشد و در انتهاى آن مشت مى کند،چطور مى تواند
به پسرش توضیح بدهد که دقیقاً به همان دلیل است که منعش مى کند.
لحن مطمئن و استوارى در تصمیم را به خوبى مى تواند در چهره ی پسرش تشخیص بدهد ،ولى
این باعث نمى شود که حرفهایش را نزند.
- الان دیگه زمان قدیم نیست ،مطمئنم حتى تو ایران هم تو راحت مى تونى با دختر مورد علاقه ت
معاشرت کنى و اخلاق و برخوردهاش رو تو شرایط متفاوت ببینى.
- خانواده اش این اجازه رو نمیدن.
با شنیدن این جمله از زبان هانیه ،نگاه متعجب نامدار میرود روى او،حضورش را فراموش کرده
بوده. چشمهاش تیز مى شوند.
- موضوعى هست ،که من از اون خبر نداشته باشم؟!
به جاى هانیه، امیر على ست که جواب مى دهد.
- نه ، طبق معمول شما همه چیز رو میدونى، از همه چیز هم خبر دارى.
نگاه متفکر و سفت و سختش هنوز در پى یافتن جواب روى چهره هانیه ،ثابت مانده.
- یادت نره ،زندگى تند و تیزه و حساب مى کشه ،غافل بشى حسابت رو مى رسه.
سرش را خم مى کند بعد از لحظه اى مکث مى گوید:
- سعى مى کنم کارهام و ردیف کنم و به ضرب العجل شما برسم.
از پشت میز بلند مى شود و به سمت در حرکت مى کند.
امیر على و هانیه هر دو ناباور مى پرسند:
- یعنى میاى؟!
میان راه سرش را بر مى گرداند.
به چشمهاى امیر على نگاه مى کند که از هیجان مى درخشند و لبهایى که با خوشحالى و صداى
بلند مى خندند.
- دوست دارم این دختر خانوم رو از نزدیک ببینم.
بعد قاطعانه اضافه مى کند :
- حرفهاى امروز من یادت باشه!
امیرعلى با شوق و سرمستى جواب می دهد:
- مطمئن باشین من هیچوقت از تصمیمم پشیمون نمى شم!
انقدر خوشحال و هیجان زده است که برق خوشى و افتخار را در چشمهاى پدرش نمى بیند.
ارتباط را قطع مى کند ،قاب عکس خانوادگى را از روى میز بر می دارد و به آن نگاه مى کند.
نگاه ستایشگرش ثابت مى شود. براى لحظه اى چشمانش را مى بندد ،،سرش را به پشتى صندلى تکیه مى دهد و به فکر فرو مى رود.
نفس تنگش را بیرون مى دهد و همزمان که از جا بلند مى شود ،قاب عکس را به جاى اولش بر مى گرداند ،در این فکر است که خودش هم هیچوقت نه توانست و نه خواهد توانست احساسش را نسبت به هانیه از دست بدهد.
***
از مهرانه خواسته شام مختصر و سبکى را براش آماده کند.
خسته است ،تمام بدنش درد مى کند ،به قصد خواب به سمت اتاق مى رود.
روى تخت دراز مى کشد ...ذهنش از هانیه دور نمى شود ،حسى غریب دارد.
سعى مى کند تمام مکالمه شان را به خاطر بیاورد ،صداى خنده هاى هانیه را شنیده ،... از ته دل
مى خندید... واقعى ،بعد از سالها.
یک لحظه سرد و مبهوت مى شود ...بلند مى شود و مى نشیند .
احساس مى کند اتفاقى افتاده یا مى خواهد بیفتد.
بعد از ساعتى کلنجار و پهلو به پهلو شدن ،از کار خودش یکه مى خورد. بلند مى شود و یک لیوان
آب مى خورد.
از خودش مى پرسد |چى شده !!!....چه بلایى سرم اومده؟|
باور اینکه نیاز به وجود و حضور هانیه ،باعث بوجود آمدن آن احساس و افکار مالیخولیایى شده
باشد، براش سخت است .
فردا قرار ملاقات با وکیل


منبع: کانال تلگرام پستچی
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره داستان دنباله دار بهانه-قسمت یکصد و سیزدهم - الف نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار بهانه ، قسمت یکصد و سیزدهم ، کانال تلگرام پستچی ، کانال تلگرام ، پستچی ، امریکا ، معامله ، کلیسای قدیمی ، توت فرنگی ، عطا