

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان کاتیا دختر ارباب - پارتهای 123 الی 126
نمیدونم چقد و چند ساعت تو راه بودیم بارون رگباری میبارید یهو ماشین خاموش شد
شیانا خان هرکاری میکرد بی فایده بود از ماشین پیاده شد عصبی با لباس های خیس بارون زده پشت فرمون نشست و زد روی فرمون
_لعنتی بنزین تموم کرد
حالا چیکار کنیم؟
از دلشوره ی زیاد حالت تهوه گرفتم دستی به صورت صنا کشیدم از سردی صورتش ترس برم داشت محکم تکونش دادم اما بی فایده جیغی کشیدم از جیغ بلندم شیانا خان به عقب برگشت یاشار با ترس در سمت صنا رو باز کرد دستی به نبضش زد
بگو حالش خوبه
یاشار از ماشین رفت بیرون بعد کنار در ماشین با زانو خورد زمین
سر بی جون صنا رو بغلم گرفتم محکم به خودم فشردمش فریاد زدم
خدااا کجایی چقدر بدبختی بکشم تنها کسم رو بردی خواهرم خواهر مهربونمو بدون خداحافظی بردی
باورم نمیشد صنا رفته باشه طفل بی گناهی توی شکمش مرده باشه حرکاتم دسته خودم نبود فقط فریاد میزدم
صنا پاشو پاشو خواهری حداقل تو تنهام نذارهمه منو تنها گذاشتن صنا ببخش که خوب ازت مراقبت نکردم
خدایا کجایی که صدای منو نمی شنوی خدااا
دست های مردونه ای زیره بازومو گرفت و سعی کرد منو از جسم بی جون صنا جدا کنه اما من دست صنا رو سفت چسبیدم
_پاشو
ولم کن،راحت شدی؟ خانواده ام رو ازم گرفتی عشقمو ازم گرفتی دیگه چی از جونم میخوای؟ چرا من باید تقاصه کاره دیگری رو پس بدم دست از سرم بردار از همتون متنفرم
به زور بازومو گرفت و از ماشین بیرون آورد
بارون با شدت میبارید بغضم سر باز کرد فریاد زدم
چیه آسمون توام دلت برای بی کسی خواهر جوون مرگم سوخت؟ داری اشک میریزی؟
با زانو رو زمین نشستم
خواهرم کجایی صنا داری منو میبینی؟ مگه نه تو همین اطرافی من دیگه برای کی زندگی کنم کاش منم مرده بودم
با دستام شروع به زدنه خودم کردم
خدایا منم ببر خواهرمو تنها نبر
دستای مردونه شیانا خان دستامو محکم گرفت غرید
_بس کن خودتو کشتی
توی سنگ دل چی میفهمی خود خواه
حرف نزد اما با خشونت بغلم کرد دستاشو محکم دورم حلقه کرد با صدای بمی کناره گوشم زمزمه کرد
_میدونم برای خواسته ام راهو اشتباه انتخاب کردم افسوس که دیر فهمیدم
اینقدر حالم بد بود که حرفای شیانا خان رو نفهمیدم خواستم از بغلش بیام بیرون که محکم تر گرفتم
بزار برم خواهرم تنهاست
نفسش روکلافه بیرون فرستاد گفت:
_ خواهرت جاش خوبه نمیخوای که اذیت بشه
با یاد اوری اینکه صنا نیست دوباره زدم زیر گریه دلممیخواست بخوابم وقتی بیدار میشدم همه ی این اتفاقا دروغ باشه و ما خوشبخت خونه خودمون باشیم
چشمامو بستم،نمیدونم چطور شد که خوابم بردخواب دیدم توی باغی دنبال صنا می کنم بهش میگم وایستا اما صنا بدون اینکه به حرفم گوش کنه خندون می دوید
دنبالش دویدم اما انگار اصلا اون اطراف نبود. با فریاد اسمشو صدا کردم، یهو از خواب بیدار شدم
گیج نگاهی به اطراف انداختم روی زمین خوابیده بودم اتفاقات چند ساعت پیش مثل یک فیلم امد جلو چشمام از جام بلند شدم با هراس نگاهی به درخت های اطرافم انداختم
رفتم سمت ماشین بارون بند امده بود
با ترس و در عقب و باز کردم اما خبری از جسد بی جون خواهر ناکامم نبود
جیغ بلندی کشیدم
صنا کجایی خواهری کجایی
با نشستن دستی به شونه ام از جام پریدم شیانا خان پشت سرم ایستاده بودنگاه نگرانمو به چشماش دوختم
خواهرم کجا بردی نامرد حتی جسم بی جونشم ازم گرفتی
_چی میگی برای خودت تو راجب من چه فکر کردی ها اینقدر نامرد نیستم یاشارو فرستادن از ده کمک اورد تو خواب بودی ایستادم تا بیدارشی ببرمت
پشت بهم کرد سوار ماشین شد
_سوارشو
با قدم هایلرزان در ماشین و باز کردم نشستم
بدون حرف ماشین و به حرکت دراورد بعد از مدتی که به ده رسیدیم
شیاناخان با ماشین وارد باغ عمارت شد
همه تو باغ جمع شده بودن با دست لرزون در ماشینو باز کردم و پیاده شدم
صنم اومد سمتم و زیر بازومو گرفت نگاهی به زندانم انداختم
اروم لب زدم خواهرم کجاست؟
_بردن بشورنش عزیزم
با چشم های بی روحی بهش نگاه کردم
بچه اش چی شد؟
سری تکون داد و گفت:
_قراره با بچه ی توی شکمش دفنش کنن
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید
میخوام ببینمش
_اما دخترم
خواهش میکنم صنم
صنم رو به شیاناخان گفت:
_اقا میخواد خواهرشوببینه
شیانا خان نگاهی بهم انداخت:
_اول یه چیزی بهش بده بخوره لباساشو عوض کن بعد
صنم کمکم کرد باهم وارد اشپزخونه ی عمارت شدیم
به زور صنم دو لقمه خوردم صنم برام یک دست لباس مشکی اورد و تنم کرد دیگه طاقت نداشتم
صنم بریم
_باشه دخترم میریم
همراه صنم از عمارت خارج شدیم هوا دوباره بارونی شده بود و نم نم بارون میبارید
راننده سوار شد منو صنم هم سوار ماشین شدیم رفت سمت قبرستون ده
اشکام دونه دونه روی صورتم میریختن تمام خاطراتی که با صنا داشتم از بچگی تا چند ماه پیش جلوی چشمم بودهمین که از ماشین پیاده شدیم با تعداد زیادی ادم مواجه شدم ادم هایی که اگه حالم خوب بود میشناختمشون اما حالاوارد قبرستونی شدیم صنا رو با کفن سفید اوردن با دیدنش طاقت نیاوردم و هجوم بردم سمتش و خودمو انداختم روش
تن بی جونشو محکم در اغوش گرفتم و فریاد زدم پاشو خواهری پاشو عروس خاک پاشو ببین خواهرت امده تو که بی وفا نبودی پاشو مادر ناکام ببین بچه ات باهاته تو روخدا پاشو صنا پاشو اما بی فایده بود دیگه صدامو نمیشنید
باباکجایی تا ببینی دخترات چه بدبختن کجایی ببینی صنات تو جونی ناکام شد
چندتا زن امدن سمتم و به زور بلندم کردن تابوت خواهر جوانم رو برداشتن بردن سمت قبری که میخواست خانه ی ابدیش بشه حالم دست خودم نبود فقط فریاد میزدم به سر و صورتم چنگ می زدم همین که خاک ریختن روش کنار قبرش زانو زدم چشم های اشکیم و برای اخرین بار به صورت بی رنگ صنا دوختم
چشم هامو اروم باز و بسته کردم همه صورتشو پوشندن
بخواب خواهرم اروم بخواب دیگه تنها نیستی بچه ات هم باهاته منو ببخش که برات خواهری نکردم
بارون شروع به باریدن کرد سرم و بلند کردم نگاهی به اسمون گرفته انداختم
منبع: کانال تلگرام رمانکده
کلمات کلیدی: داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی ، رمان عشقی ، کانال تلگرام رمانکده ، رمان کاتیا دختر ارباب