

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
داستان شیطونی به توان دو - قسمت سی و ششم
نمی دونم چه حسی بود که باعث شد به سرعت بدوم سمتش. انگار شغل و رشته ي پرستاري بهم غلبه کرده بود. سریع از
روي مچِ دستش نبضش رو گرفتم.
آنا جون انگار زبونش بند اومده بود، مادر جون داشت آنا جون رو دلداري می داد. سالاري هم رفت آشپزخونه فکر کنم جعبه ي
کمک هاي اولیه رو بیاره. نبضش کند بود.
- فشارش پایینه.
سالاري کنارم نشست.
سالاري:
- بریم بیمارستان؟
امیر ناله وار گفت:
- نه، چاقو خوردم، دردسر می شه.
سالاري:
- کی بود؟ چی کار کردي پسر؟
امیر ناي حرف زدن نداشت. سالاري رو کرد به من و گفت:
- می تونی از پسش بر بیاي؟
می تونستم؟ می ترسم. من ... نمی دونم. خدایا می تونم؟ می تونم خونِ امیر رو ببینم و دم نزنم؟
نمی دونم با چه جرات و جسارتی بود که محکم گفتم:
- بله.
سالاري زیر بغلش رو گرفت و برد روي مبل نشوند.
- نخ بخیه ندارید؟ نه؟
سالاري:
- نه.
- می تونید سریع تهیه کنید؟
سالاري بلند شد و گفت:
- آره، یه داروخانه همین جاهاست.
سریع رفت. با قیچی آستین رو از بالاي بازو بریدم. واي! یه زخمِ تقریبا ده سانتی که عمقشم تقریبا زیاد بود. با همون آستین از
بالاي زخم دستش رو بستم و محکم گره زدم که آخی گفت و چشماش رو نیمه باز کرد.
امیر:
- آروم دختر، کُشتیم که.
لبخندي زد. تعجب کردم! این الان وقت
لبخند زدنش بود؟ چشماش بسته بود. آنا جون و مادر جون در حالِ گریه بودن و مادر
جون در حال دلداري دادن. با پنبه و بتادین اطراف زخم رو تمیز کردم و کمی هم روي زخم ریختم که دادش رفت به آسمونا!
لبم رو گاز گرفتم، خدایا من طاقت درد کشیدنش رو ندارم.
امیر:
- آروم، تو رو خدا، درد دارم.
یه قطره اشک از چشمش ریخت. خدایا منو بکُش ولی اشک
این مرد رو نبینم. بی اراده اشکام ریخت. با صداي فین فینم
چشمش رو باز کرد و لبخند
بی رمقی زد.
امیر:
- تو ... چرا ... اشکت ... ریخت؟
- حرف نزن امیر، ساکت باش.
امیر خندید و از درد صورتش رفت تو هم.
امیر:
- نکنه ... نکنه دارم ... می میرم ... همتون ... گر ... یه می کنید؟
آنا جون:
- ساکت شو امیر. نیلو، تو رو خدا یه کاري کن.
- به جز بازوت بازم زخم داري؟
امیر:
- آره، ولی مهم نیست.
- بگو کجا؟
امیر:
- نمی بینی؟ لبم جر رفته.
لبش رو نگاه کردم. راست می گفت، چرا ندیده بودم؟
سریع با بتادین لبش رو تمیز کردم که این بار دستش رو مشت کرد. بعد از تمیز کردنش کمی بتادین روش ریختم که این بار
طاقت نیاورد و دستم رو گرفت و کشید کنار. بتادین از دستم افتاد و کمی ریخت روي زمین. سریع برش داشتم، درکش می
کردم. نالش به هوا رفته بود. داشتم داغون می شدم. این سالاري کجا موند؟! حس کردم امیر رو به بیهوشی رفته. با انگشتم به
ساقِ پاش فشاري آوردم که حرکتی نکرد.
آنا جون:
- چی شده؟ نکنه ...
- نه آنا جان، فکر کنم از درد از حال رفت.
نگران شده بودم. آنا جون مدام در حالِ نفرین کردنِ کسی بود که این کار رو کرده. با اومدن سالاري سریع دست به کار شدم.
بیهوشیش کمکمون بود که درد نکشه. بخیه رو که زدم به لبش نگاهی کردم.
سالاري:
- بخیه می خواد؟
- نمی دونم، تا جایی که بیمارستان بتونه به لب بخیه نمی زنه. فکر کنم فعلا نزنم، ببینیم بعدا خونریزي می کنه یا نه، اگه
کرد می زنم.
سالاري سري تکون داد.
سالاري:
- خوبه.
هممون نگران دورش جمع شده بودیم. با کمک
سالاري بردیمش بالا، توي اتاقش و روي تخت گذاشتیمش. روي پیشونیش
دونه هاي عرق نشسته بود. با پشت
انگشتاي دستم روي پیشونیش دست کشیدم که سوختم.
سالاري:
- چی شده دخترم؟
- تب کرده.
سریع مسکنی به خوردش دادیم و پاشویش کردیم. از گرسنگی در حال ضعف بودم. هر کس شامش رو گوشه اي خورد. همه
بی اعصاب بودیم. امیرم حالش بهتر بود و تبش خیلی پایین اومده بود.
خواستیم بریم که آنا جون قسممون داد بمونیم. می گفت مراقبش باشم. مادر جون قبول کرد و اون شب رو موندیم. مادر جون
توي اتاقی رفت و خوابید. سالاري هم توي سالن خوابش برد و آنا جون هم بیدار نشسته بود و دعا می خوند، منم مثل یه
پرستار بالاي سر بیمارم نشسته بودم.
ادامه دارد...
منبع: کانال تلگرام داستان کوتاه
کلمات کلیدی: داستان شیطونی به توان دو ، داستان ، شیطونی به توان دو ، سرگرمی ، کانال تلگرام داستان کوتاه ، کانال تلگرام ، داستان کوتاه ، داستان دنباله دار ، داستان سریالی ، رمان پیوسته ، رمان ، داستان عشقی