

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
درست حدس زده بودیم. گلرخ مسیرش را عوض کرده بود و این بار شهروز را داشت. دور میز شام نشسته بودیم. خیلی وقت بود من و هومن روی زمین غذا میخوردیم و از میز ناهارخوری برای خشک کردن لباس و از رخت لباس برای آویزان کردن عکسهای عروسیمان استفاده میکردیم. قورمه سبزی پخته بود و با هر قاشق به قیافه هومن نگاه میکرد تا تاثیرات دستپختش را در چشمان پسرش ببیند. خلاقیت هم ندارد. همیشه در اولین قدم برای برگرداندن عشق پسرشان فقط قورمه سبزی میپزد. شهروز از اتاق بیرون آمد و کنارمان نشست. دور مچ پایش را با حوله گرم بسته بود. میگفت باید لیفتینگشان کند و هرچه نان میخورند از مچ پایش میخورند. گلرخ بشقابش را سر داد جلوی شهروز. توی یک بشقاب غذا می خورند. از اینهایی که گوشت را توی بشقاب برای هم میگذارند و یک بند چنگال آن یکی به قاشق آن یکی گیر میکند. هومن که سرش را از بشقاب غذایش بیرون نمیآورد، گفت: «اون نمکدونو بده» سناریو قابل پیشبینی بود که گلرخ چنگ میزند به نمکدان و در حالیکه به من نگاه میکند به هومن میگوید بگیر مامان! اما پلان جدید ما فرق داشت. بدون اینکه نگاهم را از روی بشقاب بردارم گفتم:«مامان گلرخ بهش نزدیکتره» گلرخ یک تکه گوشت توی دهان شهروز گذاشت و گفت:« مگه فلجی خودت هومنم؟ بردار خب» برنج پرید توی گلویم. سناریویش را عوض کرده بود! امکان ندارد یک مادرشوهر وقتی میبیند عروسش به پسر سرویس نمیدهد خودش را شبیه غریق نجات نیندازد وسط. هومن نمکدان را برداشت و پایم را کوبیدم به قوزک پایش. نگاهم کرد و به گلرخ اشاره کردم که حالا دستش روی شانه شوهرش بود و لیوان دوغشان را با دو نی میخوردند. شستش را به نشانه موافقت برایم بالا آورد و آرام گفت:« خیلی چندشن» جدا از اینکه ککش هم نمیگزید که چند سال پیش پدرش این طرف میز غذا میخورد و مادرش آنطرف و الان ناپدریاش با نی توی یک لیوان مشترک با مادرش دوغ میخورد و نصف دوغ توی دهانش چرخیده را دوباره پس میدهد توی لیوان، اما از مغزش هم کار نمیکشید. با ابرو اشاره کردم و گفتم:«سناریوش عوض شده. پلانش خیلی به روزه!» سرش را تکانی داد و گفت:«آره خیلی خوشمزه شده» نفس عمیقی کشیدم و ناراحت فرزندمان شدم که میخواهد پس فردا هومن را به عنوان پدرش ببرد مدرسهاش جلوی یک مشت آدم حسابی. گلرخ از پشت میز بلند شد و زد به شانهام و گفت:« بلند شو. هومن میزو جمع میکنه عزیزم» اینبار هومن هم نگاهم کرد. فکر میکردیم خیلی زرنگیم اما اینبار با هشت سال پیش فرق دارد. گلرخ با متدهای جدید آمده . سیما هم میگفت آخرین مدلهایشان از راه عروس وارد میشوند و هنوز کسی نتوانسته دستشان را رو کند.
شب توی اتاق روبروی کاغذ برنامهها که توی انجمن نوشته بودیم، ایستاده بودم و هومن با لولای در کمد بازی میکرد. صدای خنده گلرخ و شهروز هم می آمد که با عینک سه بعدی داشتند فیلم میدیدند. هومن در کمد را باز و بسته کرد و گفت: « راستی بهت گفتم اونسری جواب آزمایشتو گرفتم حامله بودی؟» نگاهش کردم و گفتم: «هومن ما سه ماهه داریم میریم سونوگرافی! چت زدی چرا؟» به طرف تخت رفت و با شکم خودش را انداخت رویش و یا صدای خوابالودش گفت:« آهان اون یه چیز دیگه بود نگفتم. مامانم داره میاد» رد داده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«آره الانم با شوهرش مسابقه پرتاب پف فیل تو دهن همدیگرو گذاشتن» خمیازه کشید و بین خواب و بیداری گفت:«آهان! چیزو نگفتم. بابات» به طرفش برگشتم و صورتش را سمتم برگرداندم و پلکش را باز کردم و گفتم:«بابا چی؟» حدقه چشمش چرخید و گفت: «فردا میاد اینجا» خوابش برد! هرچند می دانم فیلمش بود و هر وقت خبر بد میدهد خودش را به خواب میزند اما مهم خبر بود. آمدن بابا و دیدن گلرخ…
منبع: مونا زارع|روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت هفتم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار