

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بابای من از روز اول ازدواج من و هومن گوشه دهانش کج شد. نه اینکه سکتهای چیزی کند. ولی با دیدن هومن و خانوادهاش قیافهاش طوری بهم ریخت که هیچ وقت به حالت سابقش برنگشت. خب برایش سخت بود که از بین خواستگارهای مهندس و دکترم هومن را انتخاب کنم. برای خودم هم سخت بود اما وقتی همه آن خواستگارها تخیلی و ساخته ذهن من بودند و تنها نفرشان که وجود خارجی داشت هومن بود، چارهای جز انتخابش نداشتم. از همان روز اول هم مشکلش گلرخ بود. میگفت پیف و ادایش آنقدر هست که آدم بعد از نیم ساعت دیدنش دلش می خواهد برود یک گوشه زیرشلواری بپوشد، پاهایش را دراز کند و آنقدر با خودش راحت باشد که بمیرد. امروز صبح بابا ده بار به تلفنم زنگ زده و هر ده بار فقط به عکسش که پشت دخل سوپر مارکتش ایستاده و دستش را انداخته روی شانه علی کریمی نگاه میکردم. ده سال پیش یک بار علی کریمی خبطی کرد و آمد سوپر مارکت بابا آب معدنی بخرد که بابا مچش را گرفت و این عکس را انداخت. هومن هنوز خواب بود و یک صداهایی از دهانش بیرون میآمد که چیزی کوبیده شد به پنجره. پرده را کنار زدم و بابا را دیدم که با یک جعبه قارچ توی کوچه ایستاده و به موتورش تکیه داده. اگر بفهمد گلرخ توی این خانه است دوباره بازیاش میگیرد. بابا یک قارچ دیگر پرت کرد سمت شیشه و پنجره را باز کردم و گفتم:«چیه بابا؟» داد زد:« گلرخ اونجاس؟» نگاهی به قیافه دهن باز هومن توی رختخواب کردم و گفتم:« نه!» چند لحظه نگاهم کرد و پایش را کوبید به در خانه و داد زد:«در رو باز کن ببینم!»هومن به لبه پنجره آمد و دستش را برد توی موهای فرفریاش و گفت: «میخواد بیاد بالا؟» با سرم تایید کردم و هومن دادزد:«آقا جاوید با اون بالابره که برات ساختم از پنجره بیا تو ببینیم کار میکنه؟» بابا جعبه قارچ را روی زمین گذاشت و از پشت موتورش آرمیچر پره داری اندازه کف دست که رویش یک صفحه فلزی چسبیده بود بیرون آورد. کوباندم به پهلوی هومن و گفتم:«هومن چند فروختی بهش؟ این بیفته لگنش در جا جدا میشه!» هومن داد زد:« اول بشینید روش بعد دکمه شو بزنید» خواستم به بابا بگویم ریسک نکند که در اتاق باز شد و گلرخ آمد تو. گوشم را خاراندم و گفتم:« در ما خرابه یا انگشت شما؟» در حالیکه یکی پشت آن یکی در کشوها را باز میکرد و دنبال چیزی میگشت، گفت: «بچهها اونموقع که نیاز دارن به آدم، راحت میگن مامان بیا منو بشور، حالا بزرگ شدن میگن در بزن!» هومن گفت: ««نوشین رو که نشُستی مامان! واسه این در بزن» بابا را نگاه کردم که روی دستگاه نشسته و فقط سی سانت میتواند بالا بیاید و هومن هدایتش میکند نفسش را خالی کند تا وزنش کمتر شود. به بچه تو شکمم فکر میکنم که عجب رویی دارد که توی این وضعیت آدم کش نمیافتد! پشت سر گلرخ رفتم و گفتم:« دنبال چی میگردین؟» گلرخ جورابهای هومن را از کمد کتابها بیرون ریخت و آرام گفت: «همین چیز، چی چی چک؟!» سعی کردم ذهنم را خراب نکنم و گفتم:«دسته چک؟» ابرویش را بالا انداخت و من هم آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«بیبی رو که نمیگید؟» بشکن زد و در خانه را زدند. جورابها را انداخت توی بغلم و دوید سمت در. همین که اول از همه در خانه را باز کند چنان حس مالکیتی توی تنش میاندازد که تا دو روز با کسی کاری ندارد. هومن را نگاه کردم و گفتم:«چیجوری اومد بالا؟» هومن گفت:«دستگاه کار نکرد، کلیدو انداختم پایین دیگه» صدای «سلام جاوید جان» گفتن گلرخ توی اتاق هم آمد. گلرخ وقتی به بابا میگوید «جان» چند مرحله بابا را به سکته مغزی نزدیکتر میکند چون ما توی خانواده عادت نداریم به مردها جان بگوییم. اعتقاد داریم از مردانگیشان کم میشود و گلرخ دقیقا انگشتش را میگذارد روی نقطه ضعفمان. از لای در نگاه کردم بابا وارد خانه شد و کلهاش با دیدن گلرخ یک هوا بالاتر از آنچیزی که هست ورم کرده بود.
منبع: مونا زارع|روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت هشتم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار