

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بابا روبروی گلرخ نشسته بود و من و هومن بینشان. درست مثل روزی که قرار بود ازدواج کنیم. اصلا همه چیز از همان روز شروع شد و نمی دانم چرا به مغز هومن نرسید مثل باقی پسرها اول قول و قرار بگذارد و زبان بریزد و بعدش من را بپیچاند و بزند زیر همه چیز و برود! وجدان و مسئولیت پذیری و تعهد چیزهای خوبی هستند که وقتی در هومن تجلی پیدا میکنند همین دردسر پیش میآید که من الان زنش هستم و گلرخ مادرشوهرم. یک روز جمع 15 نفرهای از فامیلشان را آورد خانه مان تا من را ببینند. هر کدامشان هم مسئول بازرسی از یک بخش بودند. یک نفرشان شاقول می گذاشت تا میزان کجی شانه هایم را بسنجد و یکی دیگر اندازه میگرفت چند بند انگشت گوشت توی دستهایش جا میگیرد و آن وسط پیرترینشان داد زد «این بچه اش نمیشه!» گفتیم چرا و گفت پشت پلکم افتاده! توی بهت و حیرت از تشخیص منطقی پزشکی خشک شده بودم که همه شان دست زدند و حرفش را تایید کردند. اعتقاد خانوادگیشان این است که پلک افتاده برای زنها بد است. اما سر عقد گلرخ با بابا شرط بست که اگر تشخیصشان درست باشد همه چیز جور دیگری میشود. نه اینکه لفظ بیاید. کتبی نوشتند و امضا کردند و هر شرطی هست فقط بابا و گلرخ از آن خبر دارند. حالا که از پشت پلک افتاده من یک بچه سه ماهه در آمده و شرط را بردهایم اما مشکل گلرخ و بابا سر این نیست. بیشتر سر جناق مرغی است که موقع شام با هم شکستند و الان 5-6 سالی هست توی این قضیه گیر کردهاند. بیشتر هم بابا. از وقتی مامان مرد بابا بیشتر اهل شرط بندی شد.یعنی با مامان هم جناق شکاند و یک بار سیم لخت برق را در دستش گرفت و مامان هم از ترس سیم را از دستش کشید و مُرد. بابا هم گفت یادم تو را فراموش و بُرد! قاعدتا باید از شرط بندی خاطره بد پیدا میکرد اما خب واکنش دفاعیاش برعکس است. گلرخ از روی مبل بلند شد و دستم را گرفت به طرف دستشویی برد و گفت: «دو دقیقه همین جا باش ببینم چه خبره. چند نفس عمیق کشیدم که صدای ترکیدن چیزی به گوش رسید.» در را باز کردم و سیفون از جا کنده شده بود و توی دستهای گلرخ بود. هومن دوید سمت ما و مادرش را نگاه کرد که با سیفون توی دستش بلند بلند میخندد. موهای جلوی صورتش را فوت کرد تا کنار برود و گفت:«دارم بچه دار میشم!» هومن سکسکهای کرد و گفت:«چندسالته؟!» گلرخ بلندتر گفت:«68» هومن دستش را انداخت روی شانهام و گفت:« خب حق داشت سیفونو بکنه! ما کلا خوب میمونیما» میدانستم یک جور دیگر، با یک برنامه جدید وارد شده است. جفتمان را کنار زد و به طرف یخچال رفت و گفت:«جاوید جان شنیدم اختراع های هومن رو توی بقالیت میفروشی؟» بابا دماغش را بالا کشید و گفت:« هایپر شده» گلرخ از یخچال دبه ماست را بیرون آورد و گفت:«چی هایپر شده؟» بابا که به جای گلرخ به میز تلویزیون خیره شده بود گفت:« هایپرمارکت» گلرخ با دبه ماست نشست روی مبل و انگشتش را فرو کرد تویش و مالید روی صورتش .روی مبل دراز کشید تا ماستهای روی صورتش نریزد و ادامه داد:«هومن توت فرنگی برش کن بذار روی چشمام. دیگه اوضاع فرق کرده» بابا از جایش بلند شد و با سرش اشاره کرد دنبالش بروم توی اتاق. جلوتر از من راه افتاد و رفتیم توی اتاق. در را بست و گفت:«یه چیزی شده» دستم را روی شکمم نگه داشتم تا آن یک ذره بنده خدا از خبر بد بعدی نیفتد و به بابا نگاه کردم. از آنجایی که خشونت توی خانواده پدریام درجهای از محبت است، بابا زد به شکمم و گفت:«دختر حامله ام چطوره؟!» با لگد زدم توی زانوی بابا و گفتم:« بچه اون توعه!» کوباند پس گردنم و گفت:« بچه های انجمن تو هایپرمارکت منتظرتن» زدم توی سرم و گفتم:«بریم» اینجور وقتها یعنی مادرخوانده ای عنان از کف داده!
منبع: مونا زارع|روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت نهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار