

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کرکره را پایین کشیده بودند و مهسا تا کمر توی یخچال بستنی ها فرو رفته بود. هر کدامشان گوشه ای ایستاده بودند. نگاهشان کردم و گفتم:«چرا اینجا حالا؟!» مهسا سرش را از یخچال بیرون آورد و گفت:«واسه تنوع! هومن نیمده؟» سیما بسته اسکاچ را پرت کرد طرف مهسا و گفت: «وا بده» هانیه با صندلی در دستش از پشت سرم آمد و شانههایم را فشار داد تا بنشینم و گفت:«گلرخ مشکوک نیست؟» بیتا از زیر کرکره آمد توی مغازه و گفت:«وضعیتی شدهها!» یکی از بستنیهایی که مهسا دستم داد باز کردم و گفتم:«مشکوک نیست؟! با 68 سال سن حامله اس! از این عجیبتر اینکه رفتارش نرماله، برام شیرداغ میکنه» سیما بستنیاش را گاز زد و گفت: «دروغ میگی؟! مواد نگهدارنده اش چیه؟! ببین همه میدونیم یه چیزی پشتشه. وگرنه نوشین نچسب تر از این حرفاس که کسی دلش بخواد شبا واسش شیر داغ کنه» راست میگفت. من از آن دسته آدمهایی هستم که دل کسی برایم ضعف نمیرود چون هم خوشگل نیستم، هم هنر خاصی ندارم و نهایت لوندیام هم این است که با دهان بسته طوری لبخند بزنم که دندان نیشم بیرون نزند. برای همین کسی وقتش را نمیگذارد که دل من را ببرد چون در نهایت چیزی گیرش نمیآید و گلرخ هم برای همین وسط مجلس خواستگاری ما یکهو افتاد وسط زمین و از دهانش کف بیرون ریخت. قرار بود اگر از من خوشش نیامد به هومن اشاره ای بکند و آنقدر توی ذوقش خورد که نتوانست به ابرو بالا انداختن اکتفا بکند. بیتا کاغذی از توی کیفش در آورد و گفت:«مشکلی که هست اینه که به شکل عجیبی مادرشوهرها دارن غیب میشن، اونایی که موندن هم دارن تکنیک عوض میکنن» آخرین تکه بستنیام را قورت دادم و گفتم:« چندتا مورد دیدید؟» بیتا گفت:« 25 مورد غیب شدن، 36 مورد هم اشاره شده یهو عوض شدن» عدد زیادی بود. بیتا کاغذهایش را ورق زد و گفت: « کاراشون همه شبیه همه! چندتا مورد گزارش داشتیم زنگ زدن گفتن منو مادر خودت بدون» خوب یادم است وقتی عروس گلرخ شدم و شرطش را بست، آمد بغلم کرد. همه کارهایش شبیه حرکات آهسته شده بود. فریم به فریمش را حفظ کردم. باد توی موهای بلوندش میخورد و ناخن مصنوعیاش را روی گونهام کشید و در حالیکه توی هوا ماچم میکرد گفت «منو مثل یه مادر خوانده بدون عزیزم» پلک زدنهایش هم آهسته شده بود و وقتی به هومن میگویم از دهانش هم بخار سرد بیرون میآمد میگوید دیگر داری جو میدهی! حالا شاید آن قسمتش را توهم زده باشم اما به نظرم صحنه را تاثیرگذارتر میکرد. با صدای مهسا حواسم سر جا آمد و به همهشان نگاه کردم و گفتم: «باید از هومن کمک بگیریم. اون میتونه بفهمه قضیه چیه» مهسا بستنیاش از کنار دهانش ریخت و گفت:«عزیزم! چی میخواد اختراع کنه؟» اگر چیزی میشد و خدا میخواست که مهسا بعد از 7 سال زندگی مشترکش برود توی پذیرش اینکه زن منصور است، هم برای خودش خوب میشد هم برای من. ادامه دادم:« باید بگیم هومن مغزشو کار بندازه بره تو بازیش ببینیم چه اتفاقی افتاده» کرکره سوپرمارکت بالا رفت و هومن با لباس ضد پارازیتی که خودش اختراع کرده بود وارد شد. مهسا جیغ زد و نگاهش کردم. لباسش شبیه جعبه یخچال بود. در واقع خود جعبه یخچال بود. چند ماه پیش سر کوچه پیدایش کردیم و آوردیم خانه و هومن اول میخواست تویش یک مشت ورقه آلومینیوم و چوب پنبه بچسباند تا تنم کنم و جلوی پارازیتها به بچه را بگیرد. من هم گفتم زشت است و میخواهم کمی زنانه در بیاوردش. همین شد که چند متر کرپ ژرژت دورش پیچاند و پشتش نوشته: «ضد اشعه» فکر میکند اگر روی اختراعاتش بنویسد کاربردش چیست آنها خودشان میفهمند چکار کنند. نگاهم کرد و گفت:«چرا اینو نمیپوشی میری بیرون عزیزم؟» چوب بستنیام را شکستم و گفتم:«هومن دوستت دارم ولی تو هم از الان هستی!»
منبع: مونا زارع|روزنامه بی قانون
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت دهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار