فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مادرخوانده - قسمت دوازدهم

مادرخوانده - قسمت دوازدهم

ویرایش: 1395/12/23
نویسنده: chaampol
توی بیمارستان نشسته بودیم. من، هومن، گلرخ و شهروز. هربار می‌روم بیمارستان آنقدر سریع قالب تهی می‌کنم که با اولین بیماری که از کنارم رد می‌شود همه تنم شروع به خارش می‌کند. گلرخ و شهروز پشت سرمان نشسته بودند. یعنی خودمان آمدیم جلویشان نشستیم که میوه گذاشتن دهان شهروز توسط گلرخ کمتر جلوی چشممان باشد و هومن یاد خشکی‌های رابطه گلرخ با پدر سابقش نیفتد. هومن کنارم نشسته است و صدای بالا کشیدن ساندیسش توی گوشم است. نمی‌دانم چه اعتقاد اشتباهی دارد تا وارد بیمارستان می‌شود فکر میکند باید برای خودش آبمیوه بگیرد. وقتی یک چیزی را هم اشتباه بفهمد دیگر امکان بازگشتش به گذشته نیست، تا آخر عمرش توی همان اشتباه می‌ماند. نگاهش کردم و گفتم: «میشه بس کنی؟» یک نفس دیگر ساندیس را بالا کشید و گفت:« میگم شایدم دست و پاش هنوز در نیمده» گلرخ که پشت سرمان کنار شهروز نشسته بود سرش را آورد جلو و از پشت گردن هومن گفت: «عزیزم بچه اول پاهاش در میاد. میگن از پا رشد میکنه» برگشتم و گلرخ را نگاه کردم و گفتم:«کی گفته؟!‌» هومن نی ساندیس را از دهانش در آورد و گفت:« راست میگه دیگه، منطقیش اینه که از پایین ساخته بشیم بیایم بالا» گلرخ بشکن زد و ادامه حرف پسرش را گرفت و گفت: «دقیقا! همه چی از پایه ساخته میشه. فقط میگم باید دو تا پایه داشته باشه. این الان یه پا بود» هومن یک قولوپ دیگر ساندیس خورد و قیافه‌اش را طوری کرد که انگار به کل قضیه آنقدر اشراف دارد که خود علم پزشکی ندارد و ادامه داد:«سلولا رشد میکنن مامان! حالا چند ماه وقت داره اون یکی پاش هم در بیاد. فقط موندم قلبش کی در میاد؟» شهروز که روی صندلی لم داده بود و دستش را روی شکم باد کرده‌اش گذاشته بود گفت:« پس اینی که می‌رفتید سونوگرافی گوش می‌دادید صدای چی بود؟» گلرخ و هومن هردو باهم بشکن زدند و هومن گفت:« خیلی پیچیده‌اس علم پزشکیا! بیا! ببین همینه میگن پای آدم قلب دومه‌ها!» اینها خانوادگی همینطور رشد کردند، همینطور زندگی می‌کنند و همینطور هم می‌میرند. یکسری اطلاعات نصفه و من در آوردی دارند که خودشان توی خودشان پخش می‌کنند با تکرار همان‌ها به خودشان افتخار می‌کنند. از روی صندلی بلند شدم و فیش نوبتم را نگاه کردم. نوبت یک شماره قبل از من بود. به طرف تلویزیونی که به دیوار چسبیده بود رفتم. چند زن نسبتا میان سال روبرویش ایستاده بودند و پچ پچ می‌کردند. اخبار داشت رختخواب‌های خالی را نشان می‌داد که با چیزی شبیه زردچوبه رویشان نقش درهمی کشیده شده بود.رسیده بودند به 47 زن که غیبشان زده بود. به هومن اشاره کردم تا بیاید. ساندیسش را داد دست مامانش و آمد طرفم و گفتم:«این ساندیسه چرا تموم نمیشه؟» به تلویزیون نگاه کرد و گفت:« کار خودته؟» صدایم را پایین آوردم و گفتم:«اگه کار من بود که الان گلرخ اون پشت واسه شهروز موز پوست نمیکند» مریض شماره 57 را صدا کردند. به کاغذم نگاه کردم و دست هومن را به طرف اتاق دکتر کشیدم. زودتر از ما گلرخ و شهروز توی اتاق ایستاده بودند و دهانشان را تا جایی که خدا یاری می‌کرد باز کرده بودند. روی تخت سونوگرافی دراز کشیدم و دکتر پرده را کشید. چند دقیقه بعد عکس موجودی روی صفحه بود و یک تیم 15نفره پزشکی دورم را با دهان‌های باز گرفته بودند. هومن خودش را از بینشان به طرفم رساند و داد زد:«من بابای بچه ام» نگاه پزشک‌ها از مانیتور چرخید به طرف هومن و یک نفرشان گفت:«شاید مشکل از اینه!» هومن خودش را جمع کرد و صدای گلرخ از انتهای اتاق می‌آمد که میگفت«من گفتم این مشکل داره» یکی از پزشک‌ها به مانیتور نزدیک‌تر شد و گفت:«این مشکل نیست.خود نبوغه!» چشم‌هایم پر از اشک شد و نمیدانم چرا اما معولا اینجور وقت ها طبیعی اش این است که اینطور شود.بچه من یک بچه عادی نبود...

منبع: مونا زارع|روزنامه بی قانون
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره مادرخوانده - قسمت دوازدهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: مادر خوانده ، قصه ها ، قسمت دوازدهم ، مونا زارع ، طنزنویس ، روزنامه بی قانون ، داستان طنز ، داستانهای کوتاه ، رمان ، رمان عشقی ، مرگ ، داستان دنباله دار