

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت بیست و هفتم
واستاد. زل زده بود به پاهاش. یدفعه فشارم افتاد، با خودم گفتم عجب غلطی کردی پسر! آدم که همون قرار اول به طرف ابراز علاقه نمیکنه! لعنتی عجب گندی زدم، الان حتما حسابی جا خورده و یه جور بدی جوابمو میده که دیگه اصلا روم نشه بهش حتی سلام بدم. خراب کردی دانیال، بدجور خراب کردی! منم واستادم، برگشتم به سمتش و همینجوری شروع کردم به حرف زدن، میخواستم یجوری درستش کنم: چیزه— ببین ترانه، میدونم که الان، یعنی الان چیزی گفتم که شاید—
-باشه. -چی؟؟
-گفتم که، باشه. ولی باید یه قولی بهم بدی. -چه قولی؟
اشک توی چشماش حلقه زد، قلبم یدفعه سوخت!
-من از تنهایی میترسم دانیال! نزار به تنهایی برگردم... هیچوقت!
آدما موجودات کاملی نیستن. هرچقدر هم که احساس کنن تنهایی از پس همه چی برمیان، یه روز همین تنهایی، آدمو میزنه زمین! توی اون لحظه قشنگ میدونستم که هم من، هم ترانه، جفتمون دیگه از تنهایی بریدیم! جفتمون نمیخوایم حتی یک ثانیه رو هم به تنهایی بگذرونیم. نمیدونم چرا، ولی وقتی من کنارشم، کارایی میکنم که توی تنهایی جرئت انجام دادنشون رو ندارم! فقط بودنش، باعث میشه من بهتر بتونم با روزگار کنار بیام... باز یکی از همون کارایی که فقط توی فکرم بود رو بدون اینکه متوجه بشم انجامش دادم! حکمتش چی بود نمیدونم، امروز زیاد دلمو میزدم به دریا! به دریای چشماش! به خودم که اومدم، ترانه رو گرفته بودم توی بغلم! بوی موهاش پیچیده بود توی مشامم، نفس کشیدناش رو احساس میکردم، برام مهم نبود که اون موقع توی خیابون کسی هست یا نه، حتی یه ذره هم مهم نبود! آروم بهش جواب دادم: خیلی میترسیدم که بگی نه... خیلی میترسیدم...
همونجوری که تو بغلم بود، جواب داد: چرا میترسیدی؟
اومدم عقب، خیره شدم توی چشمای مشکیش و گفتم: نمیخواستم به تنهایی برگردم!
-پس قول؟ -قول
چند ثانیه ای دوباره سکوت شد، سکوت که چه عرض کنم، آسمون تاریک چشماش نمیذاشت صدای اطرافو بشنوم! راه افتادیم به سمت سینما، آروم تر از قبل، با این تفاوت که دستش رو گرفته بودم. دیگه دستام نمیلرزید. دیگه صدای ماشینا روی اعصابم نبود، دیگه دلهره و استرس نداشتم، بهترین کلمه برای توصیفش آرامشه. آره، آرامش داشتم. مگه میشه وقتی ترانۀ پس زمینۀ زندگیت، یه ترانۀ واقعی باشه که میتونی دستش رو بگیری، بازم نگرانی و اضطراب داشته باشی؟ فکرشم نمیکردم که انقدر عالی پیش بره!
نیم ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم، توی راه در مورد کلاسش صحبت کرد، در مورد من، در مورد اون اولین باری که هم دیگرو توی مغازه دیدیم و اون سوتی های شاهکارم! چون زودتر رسیده بودیم، چند دقیقه ای هم بیرون از سالن، روی صندلی های لابی سینما نشستیم و اون فقط حرف زد و من به صداش گوش دادم... صدای نرمی داشت، نه کامل زنونه، نه دخترونه، یه چیزی اون وسطا، یه صدایی که کم مثلش پیدا میشه! کم کم میخواستن درهای سالن رو باز کنن، یه سطل پاپ کورن بزرگ گرفتیم و رفتیم تو، میگفت همش مال خودمه، برای خودت یه دونه جدا بگیر! همه چیز اونطوری که آرزوش رو داشتم بود، بودنش، دستاش، چنارا، ولیعصر، سینما، پاپ کورن خوردن دو تایی، خنده های قایمکی لا به لای صحنه های فیلم وقتی میفهمید فیلمو بیخیال شدم و دارم فیلم دیدنش رو تماشا میکنم، نسیم های پاییزی که دیگه کم کم داشتن از راه میرسیدن، ترانه، ترانه! اونقدر خوش میگذشت که اصلا لازم نبود حرف بزنیم، همین که کنار هم بودیم، انگار حرفا بین ذهن منو اون رد و بدل میشد، انگار میدونست میخوام چی بگم، انگار میدونستم میخواد چه بگه، نیازی به وانمود کردن نبود، نیازی به انسان بودن نبود!
برگشتنی که دیگه میخواست بره خونه، براش یه آژانس گرفتم، خیلی دلم میخواست که فقط چند دقیقه دیگه کنار هم باشیم، ولی میگفت کلی کار داره برای دانشگاه که باید انجام بده. منم مخالفتی نکردم، همین چند ساعت، تک تک دقایق و ثانیه هاش، یه رویا بود که شده بود واقعیت! توی ماشین که نشست، وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم، راننده حواسش به اونور خیابون بود و من دست ترانه رو گرفتم، آروم روی دستش رو بوس کردم و خیره شدم به چشماش و گفتم: قول.
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - نادر ابراهیمی
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت بیست و هفتم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه