

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت بیست و پنجم
چند دقیقه ای گذشته بود و دیگه تا خونه فاصله زیادی نداشتم، جواب داد. باز دلم یجوری شد، یه حالت عجیب و غریب، همیشه شنیده بودم که انگار یه مشت پروانه تو دل آدم گیر کردن تو اینجور مواقع، ولی باورم نمیشد.
-ببخشید، یه کار یدفعه ای پیش اومد :( خب کجا بودیم؟
-خواهش میکنم، موردی نداره. در مورد فواید کتابخوانی صحبت میکردیم
- :)) بله بله. خلاصه کتاب بخونید. خوبه.
-حتما اگر بتونم براش وقت خالی کنم، اینکارو انجام میدم. ولی بیشتر ترجیح میدم فیلم ببینم. چون با خونوادم میتونم اینکارو انجام بدم، یه حالت دورهمی خوبی داره. بعدش در مورد فیلم میشینیم بحث میکنیم. ولی کتاب انگار مخصوص اوقات تنهاییه، انگار آدمایی که زیاد کتاب میخونن، آدمای تنهایی هستن.
-هممم فیلم هم خیلی خوبه از این نظر که گفتید، ولی خب کتاب همیشه بهتره. پربارتره، پرجزئیات تره، قوه تخیل آدم به کار میفته، عین یه سفر جادویی میمونه.
-ولی تنها. -آره خب، شاید تنهایی یه بخش اعظمی از کتاب خوندن باشه. البته آدم اصلا احساس تنهایی نمیکنه، چون انگار دیگه توی خونه، توی اتاقت، توی کتابخونه نیستی، رفتی توی کتاب. برای همینه که آدم گذر زمان رو متوجه نمیشه.
-یعنی شما دوست دارید که گذر زمان رو متوجه نشید؟
باز هم چند دقیقه تاخیر، باز انگار سوالی پرسیدم که جواب دادن بهش سخت بود. باید خودمو آماده میکردم، چون تا اینجای کار اکثر سوالا رو من پرسیده بودم و همین الانا بود که شروع کنه و سوال بارونم کنه! در همین حین که منتظر جوابش بودم رسیدم خونه، یکم دیر رسیده بودم و مامان درو باز کرد، نگران شده بود ولی تا منو دید خیالش راحت شد. شام خورده بودن، غذای من روی میز آماده بود. هول هولکی لباسامو عوض کردم و دست و صورتمو شستم و نشستم پای غذا. مثلا قرار بود غذا بخورم، ولی مدام چشمم به گوشی بود، جوابش رو چند دقیقه پیش فرستاده بود.
-گذر زمان وقتی آدم تنها باشه چیز خوشایندی نیست، یعنی لحظاتی که به تنهایی میگذرن، اگر از یه حدی بیشتر بشن، خطرناک میشن. ممکنه آدم دیگه هیچوقت دوست نداشته باشه تنهایی رو با کسی عوض کنه. و من نمیخواستم که اینجوری بشم.
-که اینطور. ولی تنهایی اونقدر هم که میگید بد نیستا. چیزای خوب هم داره.
-آره، چیزای خوب هم داره، ولی چیزای بدش بیشتر از خوبا هستن. -شاید.
-احتمالا شما تنهایی رو زیاد تجربه نکردید. البته این فقط یه حدسه ها!
-نه اتفاقا، من میشه گفت تمام زندگیم رو تنها بودم، تنهایی از نظر شلوغ نبودن اطراف منظورم نیست، یه جور تنهایی خاص، یه جوری که آدم وسط یه عروسی، یه مهمونی، توی مترو، توی اتوبوس، هر جایی، احساس میکنه یه نفر که باید باشه نیست. یه چیزی کمه، یه چیزی میلنگه. اون چیزای خوب تنهایی، همشون جلوی این کم میارن.
-پس فکر میکنم جفتمون موافقیم که تنهایی کلا چیز مزخرفیه :))) -آره، موافقم.
:point_down::point_down::point_down:
حرفهامون تا یکی دو ساعت دیگه ادامه داشت، دنیا نشسته بود و منو میپایید، فهمیده بود موضوع رو، ولی منتظر بود که مامان بخوابه. مامان که خوابید پرید بهم و سوال پیچم کرد، موضوع رو که گفتم کلی کیف کرد. میگفت فکرشو نمیکرده که اونقدر خوب بتونم حرف بزنم. اونقدر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم که احساس میکردم دیگه این آخرین جمله رو که بفرستم بره، دیگه حرفمون ته میکشه، ولی مدام یه بحث جدید شروع میشد، یه حرف جدید، یه سوال جدید. اون شب، تبدیل شد به یکی از بهترین شب های زندگیم. اولین بار بود که با تمام وجودم احساس میکردم که میدونم دارم چیکار میکنم و از کاری که میکنم راضی بودم.
از اون شب به بعد، زندگی بهتر شد. صبحا پر انرژی از خواب بلند میشدم و بعد از صبحونه میرفتم سر کار، مدام الکی میخندیدم، الکی که نه، برای اونایی که ماجرا رو نمیدونستن اینجوری بود. طرفای ظهر، یکی دو باری هم قبل از ظهر، یعنی دقیقا زمانی که کلاس داشت، شروع میکردیم به حرف زدن. روزای تعطیل هم که دیگه روی شاخش بود. منم که از خدا خواسته. یه روز من شروع میکردم، یه روز اون. در مورد همه چیز حرف میزدیم، از انواع پارچۀ کت بگیر، تا نمایشنامه و غذا و فیلم و آب و هوا! فهمیدم که اونم مثل خودم، خیلی از زمانش رو با پیاده روی توی ولیعصر گذرونده، بین چنارا، توی سر و صدا، خودش و خودش، تنهای تنها. حرف از رابطه و اینا نشده بود، گمونم چون جفتمون محتاط بودیم و سعی میکردیم فعلا سمت یه سری حرفا نریم.
دنیا هر روز سین جینم میکرد، با اینکه میدونست که گند نمیزنم، ولی باز میپرسید، گمونم نمیخواست حالا که داداشش یه شانسی گیرش اومده، از دستش بده.
مامان کم کم از موضوع بو برده بود، یه روز که وسط حرف بودم، با یه فنجون چایی اومد توی اتاق و با خنده گفت: |خوب سرت تو گوشیته و میخندیا. یه خبرایی شده مثل اینکه.| با اینکه سعی کردم انکار کنم، ولی خب مادره دیگه، مگه میشه یه پسر بتونه احساساتش رو از مادرش پنهان کنه؟ مهران هم هر یکی دو روز یه سر میومد یا زنگ میزد و آمار میگرفت که چی شده و اوضاع چطوره، اونم شوکه شده بود که تونسته بودم با یه دختر، اونم این دختر، اینطوری ارتباط برقرار کنم. سری آخری که حرف زدیم، محکم زد روی شونم و گفت: حاجی ولی خودمونیم، خدایی شدا کارت. اصلا یه چیزی شد نور علی نور.
هر چی بیشتر با ترانه حرف میزدم، بیشتر از طرز فکرهای جالبش خوشم میومد، حتی به نوع تایپ کردنش هم عادت کرده بودم و دوستش داشتم. یه دختر ساده، ولی در عین حال خاص. واقعا شده بود ترانۀ پس زمینه ای که توی زندگیم جاش بدجوری خالی بود. یه بار پرسید تلگرام دارید؟ منم جواب دادم خوشم نمیاد از تلگرام و اینستا و اینا، با خودم میگفتم خورد تو برجکش، ولی خب از این حرفم خیلی خوشش اومد. میگفت خودشم اینستا نداره، تلگرام هم برای داشتن گروه های دانشگاهشون روی گوشیش نگه داشته.
فقط خود خدا میدونست چقدر حرف بینمون رد و بدل شده بود. در مورد مهران براش حرف زدم، در مورد دوست صمیمیش |نازنین| برام حرف زد. برعکس شخصیت مهران، نازنین یه دختر فوق العاده خجالتی بود که فقط با ترانه دوست بود و بهترین دوستای هم بودن. کم کم طی یکی دو هفته ای که صحبت میکردیم، لحنمون هم از اون حالت رو در واسی در اومده بود، ولی هنوز به من میگفت آقا دانیال، منم میگفتم ترانه خانوم. این بخشش یکم روی مخ بود، انگار یه دیوار نامرئی بود که فعلا زود بود برای برداشتنش. نسبت به اون شب که برای بار اول حرف زدیم، خیلی خیلی بیشتر میشناختمش و از این موضوع خیلی خوشحال بودم، ولی هنوزم خیلی چیزا بود که نمیدونستم، خیلی چیزا بود که میخواستم سر صحبت رو در موردشون باز کنم. هنوز ترانه خانوم مثل یه کتاب چند صد هزار صفحه بود که من فقط یه بخش کوچیکی از اولش رو خونده بودم.
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت بیست و پنجم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه