

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت بیست و دوم
-خب حالا چیکار کنم دنیا؟
-الان دیگه باید خودت باشی، مکالمه رو پیش ببر دیگه، از من نپرس. جوری شروع کن که علاقه ای که داری نشون داده بشه. منم نگا میکنم اگر دیدم یه جا داری بد میگی، بهت میگم. -اوکی.
شروع کردم به تایپ: که اینطور. چه اسم قشنگی دارید.
-ممنونم. :) شما چی؟ -من چی؟
-من نه اسمتون رو میدونم نه فامیلیتون، پدرم بخوان بیان از خود شما خرید کنن باید یه نام و نشونی داشته باشن :)) -آذر هستم، دانیال آذر.
-کدومش اسمتونه بالاخره؟؟ :)) -دانیال.
-پس بهشون میگم از آقای آذر خرید کنن :) -بله حتما.
-بازم ممنونم بابت کت، شبتون خوش آقا دانیال.
-خواهش میکنم قابلتون رو نداشت، شب خوش.
رومو کردم به سمت دنیا که دیگه آخرای سیبش بود و گفتم: خب چطور بود؟ خراب که نکردم؟
-نه، شاید بهتر هم میشد بگی ولی خب خوب بود. فردا دیگه تو باید بهش اِس بدی.
-جانم؟؟ -فردا نوبت توئه
-مگه صف نونواییه؟؟ -یجورایی آره. بگو چشم دیگه.
-چی چیو چشم من چی بدونم چی قراره بهش بگم، حالا اون مثلا به بهونه کت اینکارو کرده، من چی بگم؟ بگم هنوز کت رو دوست دارن پدرتون؟
-خودت حالا بهش فکر کنی متوجه میشی که چی بگی. لازم نیست حتما یه بهونه ای داشته باشی، میشه ساعت ها بدون دلیل و فکر با یه نفر صحبت کرد. بعد دیگه اونموقع منم نیستم که کمکت کنم، باید خودت یاد بگیری.
-عجب داستانی شده ها. واستم خودش اِس بده چی؟
-اونجوری ممکنه فکر کنه تو علاقه ای نداری به اینکار. یعنی کار خوبی نیست.
-ای بابا... باشه حالا یه کاریش میکنم. کی اینکارو کنم خوبه؟ چه ساعتی یعنی؟
-یه موقعی که وقتش آزاد باشه و بتونید حرف بزنید فکر کنم خوب باشه. چون دانشجوئه، ظهر حدودای 12 اینا خوبه، بعد از ظهر هم خوبه. بسته به اینکه چقدر برای درس و کلاساش ارزش قائله، ممکنه وسط کلاس اصلا جوابتو نده و یا دیر به دیر جواب بده.
-یجوری در مورد این مسائل حرف میزنی هر کی ندونه فکر میکنه تا حالا 10 تا دوست پسر داشتی.
-خب دیگه، آدم وقتی دوستای زیادی داشته باشه و سنگ صبور همشون هم باشه و مدام باهاشون معاشرت کنه، خود به خود تجربه کسب میکنه. پس یادت نره ها دانیال، حتما اینکارو بکن. حالا یا فردا یا پس فردا.
-باشه، ببینم چیکار میکنم حالا.
-من دیگه برم بخوابم. باید درس بخونم فردا. شبت بخیر داداشی.
-برو، ممنون واسۀ کمکات. شبت خوش.
بلند شد و رفت توی آشپزخونه و ته موندۀ سیب رو انداخت توی سطل آشغال و رفت توی اتاقش. من ولی انگار تازه از خواب بیدار شده بودم، اصلا مگه میشد خوابید بعد از امشب؟ هنوز که هنوزه باورم نمیشد که حرف زده بودیم. همون چندتا اِس اِم اِسی که بینمون رد و بدل شده بود رو بالا و پایین میکردم و سعی میکردم حرفاشو با صدای خودش توی ذهنم بخونم، انگار که همینجا کنارم نشسته.
دیدی دانیال؟ تو همون آدم 1 ماه پیشی که همنشین همیشگیت یه خیابون بلند و بالا بود که حتی حرفی هم واسه گفتن نداشت، فقط همراهت بود. تو همونی هستی که میگفتی برای همیشه با تنهایی کنار اومدی و قرار نبود که عاشق بشی. قرار نبود که جای خالی اون ترانۀ پس زمینۀ زندگی برات با یه ترانۀ واقعی جایگزین بشه. تو همونی هستی که 1 ماه پیش فکر میکردی مهران رو دیگه کامل میشناسی و چیزی نیست که از شنیدش تعجب کنی، ولی شنیدی و دیدی که مهران، با مهرانی که تو فکر میکردی فرق داره. میبینی دانیال؟ زندگی اونقدر هم که فکر میکردی یکنواخت نیست، زندگی خیابون ولیعصر نیست که بلند بودنش رو با کاشت چنار جبران کرده باشن، زندگی یه جادۀ پر پیچ و خمه که مه گرفته و نمیدونی قراره جلوی راهت چی سبز بشه!
همونطور گوشی به دست بلند شدم و رفتم توی اتاق و افتادم روی تخت، حالا دیگه شمارش رو داشتم، چیزی که تا دیروز آرزوش رو داشتم دیگه به دست اورده بودم، و چقدر شیرین بود. تو کل زندگیم تابحال انقدر خوشحال نبودم، یه حس وصف نشدنی، مثل اولین بار که آدم سوار دوچرخه میشه، تجربه ای که تا سالها میمونه توی ذهنت و پاک نمیشه. حالا که فکرش رو میکنم، اون همه سختی و تنهایی ارزشش رو داشت، تک تک ثانیه هاش، تک تک روزها و هفته ها و سالهاش، ارزش همین چند دقیقه صحبت امشب رو داشت. اسمش رو سیو کردم توی گوشی، به اسم خودش، ترانه. ترانه... چه اسم قشنگی!
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت بیست و دوم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه