

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت بیست و یکم
داشتم از مغازش برمیگشتم، یه کت خوشگل سورمه ای خریدم برای بابایی جونم. بوی شب، صدای ماشینا، چنارا، همشون رو خیلی وقته که دوست دارم و باهاشون انس گرفتم. شمارش رو بهم داد امروز، توقع نداشتم همچین کاری کنه. نه که ناراحت شده باشما، نه. خوشحالم اتفاقا، یه حس خیلی خوبی دارم. بنده خدا چقدر استرس داشت.
اینارو که با خودم میگفتم تصویرش توی ذهنم بود، حرف زدنش یادم بود، به سوتی هایی که داده بود، اون روز که جلوی دانشگاه دیدمش و مثل بید داشت میلرزید. آروم با خودم میخندیدم، یه آرامش خاصی داشتم، برای دختری مثل من که تقریبا تمام زندگیش رو تنها بوده و دل به کسی نبسته، این تجربۀ جالبیه. هیچوقت فکرش رو نمیکردم برای اولین بار این حس رو توی یه مغازۀ لباس فروشی تجربه کنم. یه پسر ساده که نه بلد بود زبون بریزه، نه خواست پاپیچ بشه، نه جوری بود که آدم حس بدی بگیره. ولی غم و تنهایی رو میشد توی چشماش خوند. من میتونم ذات آدمها رو از صورتشون بخونم، ولی این رو نه. برام خیلی جالب بود، احتمالا مجبور شده توی اون مغازه کار کنه، حالا یا واسه خرج دانشگاه، یا چیز دیگه.
اونروز که جلوی دانشگاه دیدمش، قبل از اینکه اون منو ببینه، 2-3 دقیقه زودتر دیده بودمش، چشم دوخته بود به زمین و آروم قدم برمیداشت، بعد خیره شد به سمت دانشگاه و به قدم زدنش ادامه داد. سرش رو که اورد سمت من سریع رومو کردم اونور، جوری وانمود کردم که انگار دارم آهنگ گوش میدم و حواسم به جلو نبوده. حسابی سورپرایز شده بودم که اونموقع صبح دیده بودمش، خیس عرق بود، حتما مسافت زیادی رو پیاده اومده بود، میلرزید و به زور حرف میزد. نخواستم که زیاد اذیت بشه و رفتم توی دانشگاه نشستم و فکر کردم. حتی سر کلاسا هم فکر میکردم. به کفش های آدیداس سفید رنگش، به شلوار جین مشکی و تیشرت خاکستری رنگش، به اینکه چرا نخواسته پاچه های شلوارش رو بزنه بالا و پیراهن چهارخونه بپوشه و کفش کالج، چرا اون روز سرکار نرفته بوده و هزارتا چرای دیگه که اصلا نذاشتن که گذر زمان رو متوجه بشم. از طرز لباس پوشیدنش مشخص بود که برای کسی زندگی نمیکنه، حتما نیست کسی که اون چهارخونه ها براش معنی بده و کفش کالج رو دوست داشته باشه و به خاطر اون بپوشه. دلخوشی نداره که بخواد بخاطرش صبحا نیم ساعت جلوی کمدش فکر کنه که امروز رو چی بپوشم؟ کدام ادکلن رو بزنم؟
مردا رو خیلی ساده میشه تحلیل کرد، مثل ما دخترا همه چیزشون پر از معنا و مفهوم نیست، اصلا بلد نیستن احساساتشون رو قایم کنن، اصلا نمیتونن نسبت به کسی که دوستش دارن بی تفاوت باشن، اصلا نمیتونن |تنها| زندگی کنن. ولی اگر به تنهایی عادت کنن، دیگه بیرون اومدن از اون پوسته براشون خیلی سخت میشه، خیلی سخت میتونن به خودشون این رو بفهمونن که همیشه شانس دوباره ای وجود داره. آره مردا ساده هستن، ولی نه همشون. برای همینه که من تا الان تنها موندم، چون انقدر این |ساده| های الکی زیاد شدن که دیگه واقعی ها به چشم نمیان، یا روشون نمیشه خودشون رو نشون بدن. منم بودم روم نمیشد. انقدر این پسرهای متظاهر خیابونای این شهر غریب رو گرفتن که فکر نکنم خودشون هم یادشون بیاد چرا و به چه دلیل یه روزی این رفتار رو شروع کردن، شکست عشقی بود یا فشار تنهایی یا کمبود یا چیز دیگه ای؟
آژانس گرفته بودم و رسیدم خونه. منتظر موندم که بابام برسه. براش دیروز کیک درست کردم، امروز تولدشه. اصلا خبر نداره که براش کت خریدم، شب خسته و کوفته از شرکت میرسه خونه و میگه: |قربون دخترم برم که گشنه میمونه تا من برسم و با هم شام بخوریم. هزاربار گفتم گشنه نمون بابا، ولی گوش نمیدی که.| الان که برسه و کیک رو ببینه حتما کلی خوشحال میشه. چون منم کلی خوشحال بودم امروز، این هفته. بعد از مدت ها. به بابام امشب قضیه رو میگم، آدمی نیست که مخالفت کنه. چون منو میشناسه.
بعد از چند ساعت از راه رسید، کلید رو که میندازه به در، احساس میکنم هنوزم یه آدمی توی خونه دارم که هر چی هم از دنیا بریده باشم، میتونم به اون تکیه کنم. وقتی کفشاشو در میاره و مثل همیشه میگه: |ترانه بابا، بیا این خریدارو بگیر از دست من.| و وقتی میگه: |بوس خستگی در کنندۀ من چی شد؟| و صورت خستشو میاره سمتم.
کیک رو که دید جا خورد، میگفت چرا زحمت کشیدی و اینا، میگفتی یه کیک از شیرینی فروشی میگرفتم دیگه، ولی مگه من رضایت میدادم؟ مگه میشه تولد بابای یه دختر باشه، اونم من و من خودم براش کیک درست نکنم؟ کت رو که بهش دادم اونقدر خوشش اومد و تشکر کرد که نزدیک بود گریه کنم. بغلش کردم و گفتم: تولد 49 سالگیت مبارک بابایی جونم! انگار دنیارو بهش داده باشن، با اینکه هر سال اینکارو میکنم، ولی هر سال کلی ذوق میکنه. حرفی نمیزنه ها. ولی از چشماش میشه فهمید. چشما گاهی اوقات بیشتر از کلمات با آدم حرف میزنن.
یکم که گذشت قضیه رو بهش گفتم. یکم جا خورد، من و این حرفا؟ براش تازگی داشت. ولی گفت: هر طور خودت صلاح میدونی، ولی منو در جریان کارات بزار.
-چشم، اگه ببینم با اون چیزی که فکر میکردم فرق داره، اصلا ادامه نمیدم. تا همینجاش هم کلی نسبت به قبل با خودم کلنجار رفتم که پیش اومدم.
یکم دیگه حرف زدیم و یه بار دیگه بغلم کرد و بوسم کرد و رفت خوابید. منم گوشی رو برداشتم، شماره پسره رو سیو کردم به اسم: |آقای سوتی| و بهش یه اِس فرستادم: سلام، پدرم خوششون اومد از کت. خیلی ممنونم :)
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت بیست و یکم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه