

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت نوزدهم
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم. اونقدر که شده بودم عین یه بچۀ 4 ساله که برای اولین بار رفته شهربازی و استخر توپ رو تازه کشف کرده! انگار هیتلری بودم که جنگ رو برده بود و سرمای صحرای سیبری هم توی شکستش، اصلا کارساز نبود! اما خوشحالیم که فروکش کرد، تازه نشستم و فکر کردم. مرد حسابی، تازه شمارتو دادی به یارو. حالا زنگ بزنه، زنگ نزنه. اصلا هیچی معلوم نیست که تو اینجوری عروسی گرفتی. اصلا اومدیم و زنگ زد، واسۀ قرار عاشقانه زنگ نزده که، واسه خرید زنگ زده، واسه تعویض جنس زنگ زده. نه تو. دوباره ولو شدم روی صندلی و حالم گرفته شد. یعنی اینم یجور هنره ها واسه خودش، که در عرض چند دقیقه، خوشحالی رو برای خودت زهرمار کنی! اما خب از طرفی قدم خیلی بزرگیه، بالاخره تونستم! اصلا باورم نمیشه که تونستم، چی فکر میکردم پیش خودم که اون حرفارو زدم؟! اصلا اگه طرف ناراحت میشد چه بلایی سرم می اومد؟! هر چی بود تموم شد و رفت دانیال، الان فکر بعدش باش!
تا شب بشه و مغازه رو ببندم آروم و قرار نداشتم، میخواستم سریع برم و موضوع رو با دنیا در میون بزارم، به مهران هم یه اِس دادم و موضوع رو گفتم، کلی حال کرد. هی ساعتو نگاه میکردم و منتظر بودم. لامصب 4-5 ساعت عین 20 ساعت گذشت! فوری مغازه رو بستم و جیم شدم خونه، اصلا هم حواسم به چنارا و بوق ماشینا و سر و صدای آدما نبود! انگار ذهن و دلم یه جای دیگه بود، پیش سکوت یه نفر دیگه! دنیا درو باز کرد، از لبخند بلندی که روی صورتم بود تا تهشو خوند، گفت: آره؟
-آره. میگم حالا.
رفتم تو، مامان نشسته بود و تلویزیون میدید، منو که دید گفت: خسته نباشی مادر، خوب بود امروز؟
-قربونت برم من، آره خیلی خوب بود. کلی فروختم.
-خدا نکنه، خب خدارو شکر.
فوری دنیا توی راهروی اتاقا خفتم کرد و خیلی آروم گفت: خب بگو بینم، من تحمل ندارم واستم تا مامان بخوابه. -شمارمو دادم!
-اااااا ایول داداشی! اصلا امیدوار شدم! چجوری؟ کی؟ بیرون دیدیش؟
-واستا مامان بخوابه مفصل میگم. -ای بابا، باشه.
لباسامو عوض کردم و یه دوش گرفتم، نشستم پای میز شام و دور همی شام خوردیم. دنیا هی خیره میشد بهم، میخندید و به خوردنش ادامه میداد. انگار اولین بار بود که داداششرو اینجوری خوشحال میدید! اونم چشماش میخندید! یکی دو ساعتی طول کشید تا مامان خوابید، کلاسای تابستونی تموم شده بود، ولی برای کارای سال تحصیلی جدید، بازم توی مدرسه کار داشت. دنیا عین جغد نشسته بود روی مبل تکی روبروی اُپن آشپزخونه، خیره شده به من و منتظر بود که شروع کنم. یه خندۀ موزیانه ای هم میزد که تنم مور مور میشد. بالاخره یه چایی ریختم، نشستم روی مبل کناریش، چایی رو گذاشتم کنارم و شروع کردم و همه چی رو گفتم بهش. کاملا ساکت بود و فقط گوش کرد.
حرفام که تموم شد گفت: خب پس خوبه دیگه همه چی. دیدی گفتم میاد!
-میدونستم الان همینو میگی!
-خب درست حدس زدم دیگه، مثل همیشه
-پ چی، خواهر دانیالی دیگه
-اُاُاُ حالا چه گرفته خودشو -آره دیگه
-حالا زنگ بزنه خوب میشه -آره... میگما دنیا
-جونم؟ -اگه زنگ نزد چی؟
-من میگم میزنه. چون شمارتو خیلی خوب قبول کرده. اکثرا اینجوری نیستن. یعنی علاقه داره، حالا هر چی هم که کم باشه.
-یعنی چی کم باشه؟
-وا. یعنی علاقه داره بهت، ولی اونقدر زیاد نیست فعلا.
-ای بابا...
-خب نمیشه یارو خاطرخوات بشه به این زودی که. باید زمان بگذره.
-آره. حالا کاری نداری دیگه من برم بخوابم؟ خسته و کوفته ام به جان دانیال. -نه دیگه کارم تموم شد.
رفتنی لپشو کشیدم و رفتم که بخوابم. اونم گفت ظرفارو که بشوره میره میخوابه. خیلی بدش میاد که لپشو یکی بکشه، ولی خب به من هیچی نمیگه. دراز کشیدم روی تخت و چراغو خاموش کردم. گوشیم توی دستم بود و داشتم آلارم صبح رو تنظیم میکردم که دیدم از یه شماره ناشناس یه اِس اِم اِس اومده. بازش کردم، دلم یدفعه ریخت! چیزی که چشمام میدیدن رو باورم نمیشد: سلام، پدرم خوششون اومد از کت. خیلی ممنونم :)
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت سیزدهم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه