

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت هجدهم
چشمم که بهش افتاد، فوری کنترل رو پرت کردم تو کشو و خودمو زدم به اون راه، شروع کردم با یکی از پیرهن هایی که روی پیشخون ولو بود ور رفتم، انگار که داشتم جمع و جور میکردم و سرم گرم کار بود. روش اونوری بود که اومد تو، فکر کنم ندید منو. بهرحال منتظر شنیدم صدای سلامش بودم، لحظه شماری میکردم و صدای برخورد پاشنۀ کوتاه کفشش با موزاییک های مغازه رو با دقت گوش میکردم. تا وسطای مغازه اومد، بعد با همون صدای آرومش گفت: سلام.
منم خیلی عادی، طوری که اصلا انگار نه انگار منتظر طرف بودم گفتم، سرمو اوردم بالا، یه لبخند کوچولو زدم و گفتم: سلام، خوش اومدید. خوب هستید؟
-مرسی، بله ممنون. -خب خدارو شکر. بفرمایید.
اونم همون لبخند قشنگ همیشگیش نقش بست روی صورتش. انگشتش رو برده بود زیر لبش و یکم چشم انداخت به کت تکی هایی که آویزون بود به قسمت بالایی مغازه و گفت: پدرم از جنس پیرهنی که براش بردم خیلی خوشش اومد، چون قیمتش هم مناسب بود اومدم بازم براش خرید کنم. -که اینطور. در خدمتم.
اشاره کرد به سمت یکی از کت ها و گفت: اون کت تکی آبی نفتی رو میشه ببینم؟ -بله الان براتون میارم پایین.
سریع کت رو آوردم پایین و گذاشتم روی پیشخون و اجازه دادم که هرچقدر که دلش میخواد براندازش کنه، منم فقط تکون خوردن چشماش روی کت، انگشتای دستش که کت رو لمس میکردن، لبشو که کج میکرد و جمع میکرد و انگار داشت همه چیزه کت رو ارزیابی میکرد رو کامل برانداز میکردم! قیمت رو پرسید و گفتم و یکی دو تا کت دیگه رو هم براش آوردم پایین که ببینه. حسابی خر کیف بودم. یعنی اگه میگفت تمام جنسای مغازه رو بریز پایین میخوام ببینم، همین کارو واقعا میکردم!
بالاخره از بین کت ها یکیش رو انتخاب کرد و موقع حساب کردن و کارت کشیدن که شد، بعد از کلی تعارف از سمت من و |نه خواهش میکنم| گفتن اون، کارت رو که کشیدم و چیزی که تمام روز توی فکرم بود که بگم رو گفتم. کلی کلنجار رفتم با خودم و کلی این دست اون دست کردم، چون میدونستم که ممکنه برداشت بدی بکنه، میدونستم که ممکنه خیلی چیزا پیش بیاد، ولی میخواستم ریسکش رو به جون بخرم! همینکار هم کردم!
-امیدوارم پدرتون راضی باشن از از خرید، میخواید شماره من رو داشته باشید، اگر احیانا از جنس و رنگش خوششون نیومد یا سایزش بهشون نمیخورد، تماس بگیرید حتما براتون سری بعد عوض میکنم.
اینو که داشتم میگفتم، تمام کلماتی که از دهنم میومدن بیرون رو شمرده شمرده میگفتم، آروم و رسا، انگار اصلا توقع نداشتم که بعد از شنیدنشون، واکنش خوبی نشون بده، هنوز وقتی که داشتم کلمات رو ادا میکردم، دلم میخواست یجوری بپیچونم، یه حرف دیگه بزنم، یه چیز دیگه بگم که مثل این ریسکی نباشه، ولی نه، دیگه دیر شده بود. دیگه حرفو زده بودم. بالاخره از مرحلۀ فکر کردن خارج شدم و حرفی که میخواستم بزنم رو زدم، به خودم ثابت کردم که گاهی اوقات توی زندگی، چیزایی پیش میاد که آدم سرد و کسل کننده ای مثل من، این همه خودشو به آب و آتیش بزنه! جمله که تموم شد، خیره شدم به چشماش و منتظر جواب موندم. قلبم خیلی سریع میزد، با خودم میگفتم الانه که سکته رو بزنم! الانه که بگه با لحنی تند بگه |نه خیر!| و سریع بره بیرون و دیگه پیداش نشه، الانه که—
-کارت میدین یا با گوشی سیو کنم؟
-جانم؟
-گفتم کارت مغازه رو میدید، یا شمارتونو میگید که یادداشت کنم؟
هنوزم اون خندۀ جادویی نشسته بود روی لبش. اما اینبار، انگار چشماش هم با لبش میخندیدن! چشمای منم داشتن میخندیدن، توی دلم کارخونۀ قند رو آب برده بود و میخواستم از ذوق و خوشحالی داد بزنم، ولی فقط به گفتن شمارم بسنده کردم و بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت، نشستم روی صندلی، خندیدم و خیره شدم به آسمون، دستامو گرفتم بالا و گفتم: |خدایا دمت گرم!|
[ادامه دارد..]
منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت هجدهم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه