فارس ادز

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

 یه داستان صوتی خاص 

(با خوانش خود نویسنده)

از اون داستانها که کلی ذهن تون رو درگیر میکنه
و روزها بهش فکر خواهید کرد

اگر علاقه مند به دریافت رایگان بخشی از داستان هستید از طریق فرم تماس با ما اطلاع رسانی نمایید. 

داستان دنباله دار شش یخدانها - مریم برزویی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت هفدهم

رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت هفدهم

ویرایش: 1395/12/23
نویسنده: chaampol
غذا رو تموم کردم، دست مامانو بوس کردم و رفتم که بخوابم. روز طولانی و عجیبی بود، اون خواب، دیدن ترانه، حرفای مهران... همش اونم توی یه روز برام خیلی سنگین تر از اونی بود که فکرشو میکردم! خسته و کوفته بودم و تا چشمامو بستم خوابم برد. هول هولکی بیدار شدم و دیدم 10 صبحه! خواب مونده بودم! یه لنگه جورابمو خواب و بیدار پام کردمو شلوارمو پوشیدم، اون یکی لنگه جورابم هم دستم بود و دوییدم توی هال که دیدم دنیا و مامان نشستن، چشماشون هم چهارتا شده که منو اونطوری دیدن

-داداشی کجا با این عجله؟
-از اون سوالا بودا دنیا. سر کار دیگه خیر سرم!
-جمعستا.
یعنی انقدر گیج شده بودم که زمان از دستم در رفته بود؟
-اِ راس میگیا... اصلا حواسم نبود...
-داداش مارو باش.
-خاک بسرم پسرم خل شد رفت.

باهم زدن زیر خنده و منم از خندشون خندم گرفت، برگشتم توی اتاق، لباسارو در اوردم و دوباره ولو شدم روی تخت. جمعه ها بدترین روز هفتس، از اون طلوع آفتاب و روزش بگیر، تا غروب و شبش. با اینکه بیشتر پیش مامان و دنیا میمونم، ولی احساس کسلی میکنم، یه خستگی که نمیدونم دلیلش چیه و با این اتفاقات اخیر، کلی خستگی دیگه هم روی اون مقدار همیشگی تلنبار شده. میگن بزرگترین دشمن انسان بمب های اتمیه، یا تروریسم، ولی نه... بزرگترین دشمن انسان تنهاییه، بزرگترین دشمن انسان خودشه و فکراش. مهارت ساختن مشکلاتی که اصلا وجود ندارن! فکر به حرفایی که اصلا گفته نشدن و کارایی که اصلا انجام نشدن!

ولی این جمعه فرق داشت، این جمعه ترانه خانوم بدجوری نشسته بود روی مخم، حرفاش مدام توی سرم تکرار میشد، همون یکی دو بار که دیدمش عین یه فیلم جلوی چشمام پخش میشد. میرفتم توی هال، میشستم روی مبل، یکم بعد خیره میشدم به یه نقطه و ناخودآگاه خندم میگیرفت. دنیا هم که میدید، سرشو تکون میداد. بهش گفته بودم جلوی مامان قضیه رو لو نده، ولی خوب میدونست دلیل این خنده های ناخودآگاه چیه، این حواس پرتیا، این خیره شدن های طولانی. بیشتر تو فکر این بودم که دفعه بعدی که میبینمش چجوری میشه، چجوری نگاهم میکنه، بازم میخنده؟ توی مغازه میبینمش یا خیابون؟ اصلا دفعۀ بعدی در کاره یا فقط خیالاته؟ نمیتونم فقط به دیدن بسنده کنم، دیدن فقط بخش اول ماجراس. خیلیا فقط دیدن، خیلیا پرواز کبوترها رو دیدن و با خودشون گفتن: |چه خوب میشه اگه ما هم بتونیم پرواز کنیم!|، ولی فقط عدۀ کمی بودن که این دیدن رو به فکر تبدیل کردن و فکر رو به عمل.

تفاوت اصلی آدما توی همین مورده. بعضیا توی مرحله ی دیدن گیر میکنن. فقط میبینن! چه بچۀ نیازمندی، چه گلای قشنگی، چه هوای تمیزی، ولی فکری پشتش نیست! اینا همیشه فقط توی همین هستن. میبینن، همین! بعد از این آدمایی هستن که کلی چیز میبینن و بعد میشینن فکر میکنن. یعنی میبینی و فکر میکنی در موردش، ولی جرئت عمل کردن نداری! به اینم نمیشه بسنده کرد، این خیلی مخرب تر از اولیه، خیلی عذاب آوره! من تمام زندگیم توی همین مرحله بودم! اینجاست که حسرت خودشو نشون میده، چون بعد که میبینی یه نفر دیگه اون چیزی که میتونستی با عمل بهش برسی رو بدست اورده، حسرت بیخ گلوتو میچسبه. ولی الان نه، الان باید عمل کنم. الان وقتشه.


جمعه هم به همین فکر و خیالا، زودتر از اونی که فکرشو میکردم گذشت. البته خوشحال بودم که زود تموم شد، چون برای من و آدمایی مثل من، توی خونه موندن فقط براشون بده، نه چیز دیگه. شام و خوردم و رفتم خوابیدم. صبح با تماس علی آقا از خواب بیدار شدم:

-سلام، جانم علی آقا؟
-سلام شازده. صبحت بخیر. بهتری شکر خدا امروز؟
-صبح شمام بخیر، آره خیلی بهترم. ممنون. میام مغازه یه نیم ساعت دیگه.
-خب خدا رو شکر. فقط خودت برو دم مغازه دیگه، من دیروز کار داشتم، دیگه نرفتم مغازه، امروز هم نیستم. میسپارم به خودت دیگه.
-باشه چشم. فقط علی آقا یه چیزی. دیروز شما حرفی که از من نزدید به مادرمینا؟
-چشمت بی بلا. نه خیالت تخت چیزی نگفتم. بنده خدا مادرت هر موقع آقا محسن میره ماموریت کلی دلواپسش میشه، حدسشو میزدم که نخوای که مادرت چیزی بدونه. فقط دکتر اینا میرفتی که خدایی نکرده چیزی نباشه و ما هم شرمنده و مدیون مادرت نشیم.
-دستت درست، آره سر همین نمیخواستم بفهمه که الکی نگران نشه. نه بابا چیزی نبود، یکم بد خواب شده بودم، سردرد اینا گرفته بودم. دکتر نیازی نبود، رفتم خونۀ یکی از رفیقام بهتر شدم.
-خب پس هیچی. خیالمون راحت شد.
-بازم ممنون، من برم راه بیفتم با اجازتون. یا علی.
-برو شازده، علی یارت.

سریع بلند شدم و صبحونه خوردم و راه افتادم، باید یکم زودتر مغازه رو باز میکردم، چون علی آقا هم نبود. دنیا رفته بود و مامان هم هنوز خواب بود. یه ربعی توی راه بودم تا رسیدم، قفلای مغازه رو باز کردم، کرکره رو دادم بالا و مغازه رو باز کردم. نشستم و کولر رو هم روشن کردم. استرس داشتم، همش فکر میکردم که الانه که بیاد تو. دیگه ایندفعه باید حسابی خودمو جمع و جور میکردم و ازون سوتیای عجیب و غریب نمیدادم. یه ساعتی نشسته بودم که مشتری اومد، چند نفری رو راه انداختم. طرفای ظهر که رسید یدفعه مهران پیداش شد. یه مشما که توش دوتا ظرف یه بار مصرف و دو تا نوشابه کوچیک بود، توی دستش بود.

-سلام حاجی چطوری؟
-به آقا مهران، از این ورا؟
-دیگه دلم برات سوخت گفتم یه سر به عاشق دلباختمون بزنیم. نهار که نخوردی؟
-نه نخوردم.
-خوبه پس من میشینم میخورم تو نگاه کن.
زدم زیر خنده و بعدش گفت.
-جوجه گرفتم بوش آدمو مست میکنه. نوشابه هم که دیگه جای خود.
-دمت گرم. حال دادی کلی.

در مغازه رو بستم و نشستیم به خوردن. حسابی گشنم بود و به قول مادرم |گوشت شد به تنم!| غذامون که تموم شد مهران گفت:‌ راستی ملیکا امروز میگفت دوستش دختره رو فقط دیده چند بار، اسم و فامیلش رو که گفته طرف سریع فهمیده کیو میگه. مثل اینکه ترانه خانم حسابی محبوب دلهای همست توی دانشگاه. کارت درومد.
-ناموسا؟ واسه چی؟
-خب این الان کلی عاشق دیگه داره دیگه. باید از حداقل 10-15 نفر رقیب رد بشی!
-ااا چه خبره بابا. چیزایی میگی تو ها.
-حالا خلاصه حواست باشه دیگه.
-این که به درد من نمیخوره. کاری تونسته بکنه؟
-یعنی مثلا شماره اینا؟ نه بابا. کدوم دختری، اونم ترم آخری، میره پیش یه دختر دیگه میگه شمارتو بده به من. رسما مخت تاب برداشته.
-ای بابا پس باز دستمون موند تو پوست گردو که.
-آره حالا حالاها هستی توی پوست گردو. من برم حاجی کلی کار دارم، این نزدیکا بودم، گفتم بیام بهت داستانو حضوری بگم.
-دمت گرم، هم واسه نهار، هم این قضیه.
-چاکرم. ما رفتیم. -قربونت برم. فعلا.

دست دادیمو مهران رفت. 10-15 نفر! چجوری من میخوام دل همچین آدمیو به دست بیارم؟ تازه اگه طرف دوست پسر نداشته باشه! اصلا مگه شدنیه؟ تازه من تو دانشگاه طرف نیستم، فقط دیدمش! یکی دو ساعت دیگه گذشت و طرفای بعد از ظهر بود. کانالای تلویزیون مغازه رو دونه دونه عوض میکردم بلکه یه چیز درست و حسابی ببینم تا در مغازه باز شد و چشمم برگشت و دیدم بله، ترانه خانمه!

[ادامه دارد..]


منبع: کافه پاراگراف - امیررضا لطفی پناه
امتیاز دهی به مقاله



نظرات   (0 نظر)
مرتب سازی بر اساس:

 
ثبت نظر:
شما می توانید درباره رمان روی جدول های ولیعصر - قسمت هفدهم نظر دهید یا سوال بپرسید:
نام و نام خانوادگی:
کلمات کلیدی: رمان روی جدول های ولیعصر ، قسمت هفدهم ، کافه پاراگراف ، امیررضا لطفی پناه ، کافه ، پاراگراف ، امیررضا ، لطفی پناه